سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

بسم الله الرحمن الرحیم


قَد أفلَح مَن تَزَکّیٰ
رستگار شد آن کسی که تزکیهٔ نفس کرد.
اعلی/۱۴

***

تزکیهٔ نفس... آدم یاد سیر و سلوک‌های سخت عرفانی می‌افتد؛ یاد ریاضت کشیدن، شب نخوابی‌ها، روزه‌های پی در پی مستحبی، بلا دیدن و دم نزدن...
رستگاری، به این سختی؟

///

کینهٔ چندساله‌ای از دوستی بر قلبش سنگینی می‌کرد، پای سجاده نشست و برای آن دوست صلوات فرستاد. اول با اکراه و بعد اما آن‌قدر ادامه داد که حس کرد دلش سبک شده. لبخند زد، بخشیده بودش.

///


رئیس از دستش عصبانی بود، یک هفته در تحویل پروژه تأخیر کرده بود. به ذهنش آمد بگوید بیمارستان بوده، یا اصلاً اسباب‌کشی داشته‌اند یا مثلاً مهمان داشته‌اند از شهرستان... . دهان باز کرد، اما گفت سهل‌انگاری کرده و هرچه سریعتر کار را تحویل می‌دهد. رییس با عصبانیت گوشی تلفن را قطع کرد، اما او لبخند می‌زد، چون دلش سبک بود. سر قولش مانده بود؛ این هفته این چندمین دروغی بود که «نگفته بود».


///

 

بهانه برای رفتن پیش منشی زیاد داشت. همکار بودند و روزی صد بار هم می‌رفت، سؤال و کار بود. خودش می‌دانست نصف بیشتر سؤال‌ها را الکی می‌پرسید و جوابشان را بهتر از منشی می‌دانست. اما دخترک خوش‌صحبت و خنده رو بود و چشم‌های کودکانه‌ای داشت. پوشه را گرفت دستش و بلند شد برود، تلفن همراهش زنگ خورد، عکس همسرش روی صفحه آمد. نشست و جواب تلفنش را داد. بعد پوشه را زمین گذاشت و بقیهٔ کارش را کرد. دلش سبک بود و لبخند می‌زد...


***


رستگاری، به همین سادگی...

 

فنجان

۴ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۶
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فَقُلْ هَل لَّکَ إِلَىٰ أَن تَزَکَّىٰ

و بگو: آیا سر آن دارى که به پاکیزگى گرایى؟

نازعات / 18

***

می‌خواهم «ماه» شوم این رمضان...

 

                          خورشید

۴ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱
الـ ه ـام 8

نمی‌دانم چند سال. اما مدت کمی نیست که رمضان را، سطرهای سفید می‌زنم.

روال ثابتی نداشته است، گاهی مفصل و گاهی مجمل، گاهی با نوشته و گاهی با عکس، اما سطرهایی می‌زنم که کلامِ خدا سفیدمایۀ‌شان است.

هرروزِ رمضان به‌روزم

با سفیدآیه‌ای از کلام‌الله.

 

***

حضرت رئوفم

به سنت عاشقی، سطرهای رمضانی‌ام نذرِ لبخندت...

بسم الله.

                                                                                                     سطرهای سفید

 

سپیدنویسی:

دو سه تا سطر سفید است میان دل من

دست خط رمضان است که باقی مانده...

/ الهام عظیمی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۳
الـ ه ـام 8

گاهی وقتها هست که، تمام طول روز، گریه دارم؛

یعنی یک بغض دمِ دمِ دمِ گلویم نشسته است، و همین که فرصت و بهانه ای پیدا می کند، خودش را از قوه به فعل تبدیل می کند و می شود یک گریه، حتی در حد چند ثانیه.

این وقتها، همان وقتهایی است که...

***

امام جان

خودت که می دانی این وقتها فقط شانۀ ضریح را می خواهم تا بلندترین گریه هایم را سربدهم...

کاری کن.

 

                     گریه

۶ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۹
الـ ه ـام 8

هر بار که می خواهم همه چیز را دست بگیرم و فکر می کنم دیگر می توانم «کاری کنم»، همه چیز یا خراب می شود و یا به تعویق می افتد. این را یک سال و نیم تجربه کردم و باز، از تجربه ام درس نمی گیرم انگار...

دوباره دختر خوبی شده ام. همه چیز را دو دستی داده ام به خدا و دست به سینه نشسته ام.

***

تو خودت خدایی!

به من چه؟

 

                       نرگس

* عنوان: سهراب سپهری

۳ نظر ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
الـ ه ـام 8

وقتی از یک سفر خیلی طولانی به خانه برمی‌گردی، وقتی ساعت‌ها راه را پشت سر گذاشته باشی، وقتی سختی‌های مسیر را تحمل کرده باشی فقط به این امید که به آرامشِ خانه برسی، اگر پشت در خانه برسی و بفهمی کلید نداری، اگر قرار باشد به اندازۀ نیم‌ساعت صبر کنی تا کلیدساز بیاید و بتوانی وارد خانه شوی، آن نیم‌ساعت، از تمامِ مدتی که در راه بودی، بیشتر می‌گذرد، سخت‌تر، تلخ‌تر.

 

حالا همین‌جا هستم.

پشت در خانه.

آخ که این لحظات آخر، مثل مرگ می‌گذرد...

اصلاً نمی‌گذرد...

 

                خانه

 

* عنوان: مجتبی تونه ای

۴ نظر ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۰
الـ ه ـام 8

حالم توی خواب، همین حالِ بیداری ام بود. خوب نبودم، ولی اجازۀ بد شدن به خودم نمی دادم... آرام بودم و بی قراری ام را در دلم پنهان کرده بودم. 

نمی دانم چرا و چطور، اما مدتی در حرم، به من خانه ای داده بودند و آنجا ساکن بودم. حرم، بزرگ تر بود از این چیزی که هست، و باغ بود. تمام حرم باغ بود. مثل بهشت بود. بهشت تر از این چیزی که هست. پاییز بود و انتهای باغِ طلایی، گنبدِ طلا بیرون زده بود. رفته بودم دوستی را بدرقه کنم که داشت از مشهد برمیگشت شهرش، و التماس کردم دعایم کند، پرسید نمی گویی برای چه، لبخند زدم و مانده بودم چه بگویم که کسی پرید وسط حرفمان و نجاتم داد. دوستم رفت و من در باغِ پاییزیِ حرم، رو به گنبد طلایی، قدم می زدم و فکر می کردم که کی خیالش را می کردم مدتی مهمان این خانه شوم و ساکنش؟ نه تنها در مشهد، در خود حرم...

آه... امان از بیداری...

***

امام طلایی ام

دستم را که گرفته ای

سفت نگه دار.

 

          گنبد

 

حافظانه:

سحر کرشمۀ چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است

۵ نظر ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۳
الـ ه ـام 8

پارسال هم همین‌طور بود؛ نیمه‌شعبان غمـآذینی* داشتم.

دیشب که تنها، خیابان‌های رنگارنگ شهر را، بغض‌آلوده به سمت امام‌زاده قدم می‌زدم، به سالِ بعد فکر می‌کردم. فکر می‌کردم، «تنهایی» موضوعِ انحصاری نیمه‌شعبان سال دیگرم هم خواهد بود، یا نه...

وقتی به امام‌زاده رسیدم، آن‌قدر جمعیت داخل بود که من و خیلی دیگر از مردم پشت در ماندیم، تا کمی جا باز شود و بتوانیم برویم داخل.

من سرم را گذاشته بودم به دیوار و گریه می‌کردم. روبرویم هم، دختری نشسته بود روی پله و، گریه می‌کرد. جز ما دوتا، همه شاد بودند. حتی وقتی داخل رفتم و ضریح را چسبیدم و گریه کردم و سرم را زیر چادر بردم تا نگاه‌های متعجب زن‌ها را نبینم، فکر کردم که این شبِ عیدی انگار فقط من و آن دختر حالمان خوش نیست و همۀ مردم، شادی از سر و صورتشان میبارد.

***

آی دختر چشم‌سبزی که روی پله‌های امامزاده شبِ نیمه‌شعبان 94 نشسته بودی و گریه می‌کردی!

حالِ چشم‌های سرخ مرا آن شب،

فقط تو می‌فهمیدی...

 

چشمـریزه ها

*غم‌آذین: یک واژۀ من – درآوردی است که انگاری مرا با غم، آذین می‌بندند گاهی.

 

۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
الـ ه ـام 8

چند روز پیش برای زیارت نیابتی در سایت رضوی ثبت نام کردم.  امروز صبح که ایمیلم را چک می‌کردم، دیدم شب نیمه‌شعبان و شاید هم روزش، زیارتم را انجام داده‌اند...

 

زیارت نیابی

 

یک ساعت بعد، پیامک دوستم رسید که «سلام، عید شما مبارک. از روبروی ضریح امام رضا نایب‌الزیاره‌تونم. »

***

امامِ هشتمم

من به این نگاه‌ها دلخوشم

دل – خوش.

۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8

صبر خیلی کار سختی است. از آن صبرها که نق نزنی و هی پا به زمین نکوبی و گریۀ بلند نکنی. از آن صبرها که متین و آرام و خانم بنشینی و لبخند بزنی و پا روی پا بیندازی. انقدر سخت است که گاهی می بینی خواسته ای واقعاً صبر کنی، هم نشسته ای و هم پا روی پایت انداخته ای، اما به خودت که می آیی می بینی داری دست هایت را در هم فشار می دهی و پایت را با اضطراب تکان تکان می دهی و تمام عضلاتت را منقبض کرده ای.

 

***

حضرت هشتمم

صبر را یادم بده

برایم اول خط بنویس، تا آخرش را من مشق می کنم.

صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر، صبر...

 

آخ، کی تمام می شود پس...؟

 

                 ذهن
 

۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۸
الـ ه ـام 8