سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

کبوتر؛ به قول مترجمش نوول، و به قول من داستان بلند.

اول بگویم که تازه دارم می‌فهمم من از این نوعِ داستانی بیشتر از بقیه لذت می‌برم؛ نه به کوتاهی داستان کوتاه است که تو را با لذت آنی یک برش از زندگی تنها بگذارد، و نه به بلندای رمان که تا سر و ته یک زندگی را نشانت ندهد، نمی‌گذارد تنهایش بگذاری!

اگر فرض کنیم در داستان کوتاه آنی از یک بُعد از یک برش از زندگی را شاهدیم، در رمان ابعاد مهمی از زندگی را، در داستان بلند، فرصت خوبی داریم برای نمایش بُعد مهمی از زندگی یک شخصیت، به‌طور کامل.

من این را می‌پسندم :)

کبوتر، داستانی شخصیت‌محور است. بنای داستان بر هرچه روشن‌تر کردن ابعاد شخصیت برای مخاطب است. هیچ جریان خاصی در کار نیست، هیچ کنش و واکنش خاصی، پیرنگ پیچیده یا شروع و پایان خارق‌العاده‌ای. همۀ داستان متعلق به یک شخصیت است. شخصیتی به نام «یوناتان نوئل» که سال‌هاست در یک اتاق کوچک و محقر، با حداقل امکانات، زندگی می‌کند و چنان کسی که در یک خواب مصنوعی عمیق است، در آرامش احمقانۀ زندگی خود غوطه‌ور است. او عاشق اتاق محقر خود است. کار او نگهبانی از بانکی است که خودش می‌داند اگر قرار باشد دزدی به آنجا بزند، بود و نبود او هیچ فرقی نخواهد داشت. روزمره‌ترین زندگی ممکن، و در عین حال بالاترین حد رضایت از زندگی!

یوناتان آدم تنهایی است که از هرگونه بروز و ظهور خود در اجتماع واهمه دارد. از کسانی که «دیده می‌شوند» حالت چندش و تنفر به او دست می‌دهد؛ ولو یک گدای خیابانیِ بی‌قید. کبوتر، روایتی از هراس‌های یک آدمِ تنهاست.

اما آن‌چه دربارۀ این کتاب، ممتاز است، توصیف‌های شگفت‌انگیز آن است. نویسنده به‌نوعی احوال این شخصیت را بازگو می‌کند، که یقیناً اگر خودِ آن شخصیت حقیقت داشت و دست‌به‌قلم می‌شد، نمی‌توانست به این دقت و ظرافت احوال خود را ثبت کند! کنش و واکنش‌های یوناتان در جامعۀ اطرافش، کشمکش‌های درونی شخصیت او، دیدگاهش نسبت به ساده‌ترین امور و ... را طوری توصیف کرده است که مخاطب با شگفتی درمی‌یابد بارها و بارها این حال را تجربه کرده است و خودش را با شخصیتی که ظاهراً نادر و عجیب است، بسیار بسیار نزدیک می‌بیند! تجربه‌های حسی یوناتان درست همان تجربه‌هایی هستند که هرکدام از ما بارها در جامعه داشته‌ایم.

و از روایت این کتاب باید گفت که، نویسنده مهارت بی‌حدی در آن به خرج داده است. روایت، روایت دانای کل است؛ اما این دانای کل، زبانِ شخصیت است و بس. یعنی ما از ابتدا می‌فهمیم که راوی دارد با نگاه و باور و دیدگاه یوناتان داستان را بیان می‌کند. این شیوه از روایت، کار بسیار دشواری است. چون لازمۀ دانای کل بودن، دانای کل بودن است! یعنی نویسنده نمی‌تواند از این وسوسه خلاصی یابد که خودش را داخل داستان کند و بگوید که در اینجای داستان نظری خلاف شخصیتش دارد و قضاوت کند که شخصیتش در فلان حادثه اشتباه کرده بود! اما این راوی، وفادار به شخصیت و در یک خط مستقیم و امانتدارانه، روایتش را پیش می‌برد و حتی یک جا گاف نمی‌دهد که راوی است، نه زبانِ شخصیت!

کبوتر را به همۀ کسانی که داستان‌های خلوت و شخصیت‌مدارانه را می‌پسندند، پیشنهاد می‌کنم، قویاً!

 

کبوتر

 

این مطلب در گودریدزم +

۶ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۳
الـ ه ـام 8

از صداهای بدون لحن می‌ترسم؛

صداهایی که واژه‌هایشان هیچ‌چیز جز آن‌چه بهشان فرمان داده شده، نیستند... واژه‌هایی که سربازند، تیری دستشان است، باید به هدف بزنند و بعد، یا بمیرند و به زمین بیفتند، یا برگردند به جایگاه و دستور دیگری بگیرند. همان واژه‌ای که دستور گرفته‌بود بگوید «از تو متنفرم»، می‌رود و می‌آید و این‌بار قرار می‌شود بگوید «عاشقت هستم»؛ با همان لباس، با همان نگاه، با همان «لحن»...

از این صداها تنم مورمور می‌شود؛

یاد وقت‌هایی میفتم که می‌خواهم به کسی بفهمانم چقدر از دستش عصبانی‌ام، و یا نه، چقدر نسبت به او «بی‌تفاوت» هستم... صدایم را از هرآن‌چه احساس هست خالی می‌کنم و با «بی‌لحنی» تمام حرفم را توی صورتش می‌زنم... چقدر این وقت‌ها از خودم «می‌ترسم»...

صداهای بدون لحن، ازشان هر کلامی برمی‌آید؛ می‌توانی انتظار داشته باشی یک‌راست توی چشم‌هایت زل بزند و بگوید «گمشو» و در ادامه «عزیزدلم»!

این صداها وقتی می‌گویند «ببخشید» هیچ تأسفی در صدایشان نیست، و وقتی می‌گویند «کاش بودی» هیچ حسرتی، و وقتی می‌گویند «تنها شده‌ام» هیچ خلوتی، و وقتی می‌گویند «دوستت دارم» هیچ محبتی... در صدایشان نیست...

این صداها روح ندارند، لحن ندارند، زندگی ندارند، شناسنامه ندارند، صاحب ندارند. این واژه‌ها یک‌بار مصرفند...

از صداهای بدون لحن... می‌ترسم.

 

بی لحن

۹ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۱
الـ ه ـام 8

 

هربار مشهد می‌روم، سعی می‌کنم برای همه دعا کنم.

برای این کار، گاهی پیامک‌ها و تماس‌های دیگران کمک‌کننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...

اما من روش دیگری دارم؛

این‌طور وقت‌ها فکرم را باز می‌کنم و می‌گذارم چهره‌ها و اسم‌ها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان می‌کنم.  نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدم‌های خیلی نزدیک و بعد هم نیمه‌نزدیک، آدم‌هایی به ذهنت می‌رسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت می‌آید، حتی به خودت قول داده‌ای که حلالشان نکنی... این آدم‌های دوست‌نداشتنی یک‌هو به ذهنت می‌آیند و... تو یک لحظه مکث می‌کنی. مکث می‌کنی و با امام در رودربایستی می‌افتی؛ می‌دانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا می‌گذاری روی خودت... روی لجبازی‌های قدیم، دعواها، دلشکستگی‌ها و دلخوری‌ها.... . نفسی می‌کشی و اسمش را می‌آوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.

تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...

 

(از وقتی از مشهد برگشته‌ام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمی‌رود؛ برعکس وقتی‌که آنجا بودم...)

 

حرم امام رضا

۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الـ ه ـام 8

عازم مشهدم

حلال کنید...

 

یاعلی‌موسی‌الرضا

 

۱۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۳
الـ ه ـام 8