سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله

وَاصْبِرْ‌ وَمَا صَبْرُ‌کَ إِلَّا بِاللَّـهِ وَلَا تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَلَا تَکُ فِی ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُ‌ونَ

و شکیبایی کن، و شکیبایی تو جز به توفیق خدا نیست، و بر آنان اندوهگین مباش، و از نیرنگی که همواره به کار می گیرند، دلتنگ مشو.

نحل / 127

***

دوست دارم یک بار تمام آیاتی از قرآن را که «صبر» دارند، بخوانم... بخوانم و ببینم نمرۀ چند میگیرم از کلام خدا در درس صبر...

صبر بر نادانسته‌ها...

صبر بر تأخیرها...

صبر بر از دست دادن‌ها...

صبر بر ...

خودش هم می‌داند و می‌گوید که فقط و فقط صبر از جانب خودش است. صبر رزقی است که باید خدا به دهانِ دلت بگذارد، اگرنه این کودک، بی‌‌قراری‌هایش آرام نمی‌شود...

 

ماه، نیمه شد...

من هنوز، ناخوشم...

منتظر اعجاز رمضان...

 

من اما، مردِ این میدانم. تو که میدانی خداجان. به خودم ثابت میکنم اما.

 

قاصدک

۳ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۲
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَ‌بِّکَ فَحَدِّثْ

و نعمت های پروردگارت را بازگو کن.

ضحی / 11

***

چندتا لیست از آیه‌هایی دارم که چشمِ دلم را گرفته‌اند. این اواخر هم وقتی قرآن خوانده‌ام، آیه‌ای را که دوست داشته‌ام، علامت زده‌ام. کاغذهایی هم دارم که آیه‌های نازنینم را با ترجمه در آن‌ها نوشته‌ام. اما امشب آمدم و برخلاف شب‌های قبل، لیست‌ها و کاغذها را کنار گذاشتم. سایت تنزیل را باز کردم و همین‌طوری با بالا و پایین کردن، یک سوره را انتخاب کردم و به همان ترتیب هم، یک آیه را.

شد این آیه.

نمی‌دانم چقدر با حرف‌های آقای دولابی ارتباط دارید. اما برای من خواندن حرف‌هایشان تفاوت «حال خوب» و «حال بد» است. این آیه من را به یاد ایشان انداخت؛ یکی از دلچسب‌ترین حرف‌هایشان این است که... ملائکه فقط دیده‌اند، بنده‌ها می‌نشینند و از خدا گله می‌کنند، حالا گاهی بیایید بنشینید پیش هم و از خوبی‌های خدا بگویید. کمی باهم قربان صدقۀ خدا بروید. برای خدا چاپلوسی کنید.

گاهی که می‌نشینم و بدبختی‌هایم را با خودم مرور می‌کنم، تمام بدآمدها را، تمام تلخی‌ها و شکستگی‌ها را، یکهو یاد همان‌چیزی می‌افتم که سرپایم نگه داشته و بزرگ‌ترین نعمت خداست. یکهو یاد ستون‌های زندگی‌ام می‌افتم. خجالت می‌کشم و خودم را جمع‌وجور می‌کنم. هرچند موقت...

چقدر کم‌اند آدم‌هایی که وقتی کنارشان می‌نشینی از احساسِ خوبِ داشته‌هایشان بگویند... از کار خوب، روز خوب، سفر خوب، همسر خوب، بچۀ خوب. چرا نداشته‌های ما و بدداشت‌های ما موضوع صحبت ما هستند؟ چرا وقتی «چه‌خبر» می‌شنویم، اول خبر مریضی را می‌دهیم، بعد که طرف می‌گوید «شنیده‌ام قراره آخر هفته برید مشهد» مجبور می‌شویم تأیید کنیم؟ از چشم خوردن می‌ترسیم. از این‌که کسی بهمان حسودی کند. از این‌که دیگران آمارمان را داشته باشند. از این‌که بگویند دارد پز می‌دهد.

چطور است که ما داشته‌هایمان را نمی‌بینیم، اما نداشته‌هایمان را می‌بینیم؟ چطور است که خودم هم این‌طورم...؟

 

نداشته

حافظ نوشت:

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
الـ ه ـام 8

بسم الله

نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ‌ رَّ‌حِیمٍ

سفره‌اى از جانب خداى آمرزنده‌ى مهربان است.

فصلت / 32

***

دلم می‌خواهد «رمضان» را بگذارم نهادِ ترجمۀ آیۀ بالا؛ رمضان سفره‌ای از جانب خدای آمرزندۀ مهربان است.

سفره‌ای که با همۀ مخلفاتش پهن است، برای همه. بعضی‌ها می‌آیند و از تمام برکات سفره استفاده می‌کنند، بعضی‌ها هم به نان و نمکی قناعت می‌کنند. بعضی‌ها آن جای خوب سفره نشسته‌اند که دستشان به همه‌چیز می رسد و بعضی‌ها هم کنجی نشسته‌اند که بیشتر از آن چیزی که جلوی دستشان است، بهشان نمی‌رسد.

اما سفره برای همه است و همه‌چیز فراهم. رزق تو بسته به تلاش توست. اتفاقاً این سفره از آن سفره‌هایی است که نه تنها باید بخوری تا سیر شوی، بلکه به اجازۀ خود صاحب‌خانه باید رزق روزهای بعدت را هم با خودت برداری و ببری. هرچه می‌توانی بردار و توی کیسه‌ات بریز. برکت این سفره تمامی ندارد.

اما همۀ این‌ها به کنار...

یک شبی در رمضان هست که، تکرار نشدنی است. در این شب، مهمانی یک جور دیگر است؛ شبی که یک آقا وارد این مهمانی می‌شود، بعد سر تا ته سفره را طی می‌کند و از همه می‌پرسد چه می‌خواهند، هرکس هرچه می‌خواهد می‌گوید و این آقا از این گوشه و آن گوشۀ سفره به دستشان می‌رسد. اصلاً دست می‌کند توی جیبش و از خودش می‌دهد. از آن رزق‌های خاصی که خدا فقط به خودش داده و حتی سر این سفره هم نگذاشته است. تند و تند سفره را می‌رود و می‌آید، دنبال دستی است که دراز شده باشد، یا نه فقط نگاهی که تهش خواهش دارد. لبخند می‌زند و عطا می‌کند...

امشب، شب تولد امام حسن (جان) است. نمی‌توانم بگویم به همان کیفیت، اما همان‌طور که رئوفیِ امام رضا (جانان جانان) را چشیده‌ام، کریمیِ امام حسن (جان) را هم چشیده‌ام. نمی‌دانم چطور بگویم، اما خیلی حیف است که امشب و فردا را از دست بدهیم. این آقا که دارد سفره را طی می‌کند، هرقدر شرمنده، سرمان را پایین نیندازیم. نگاهش کنیم، خواهشش کنیم، به التماس نرسیده حاجت را می‌دهد. این خاندان به دشمنشان مهربانند، ما که شیعه‌ایم، یا حداقل محب...

قلب‌های شکسته را هم از قلم نیندازید. قلب‌های شکسته تمنای دعا دارند...

 

بفرما

 

حافظ نوشت:

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است...؟

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۰
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَاذْکُرِ‌ اسْمَ رَ‌بِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا

و نام پروردگارت را یاد کن و از همه بریده شو و یکسره روى دل بدو آر.

مزمل / 8

***

(هفت هشت ده باری ترجمه را می‌خوانم. به نظرم هر حرف دیگری گزافه است... اما از چیز دیگری می‌ترسم و می‌نویسم: )

 

گاهی آدم می‌بُرد. از همه‌چیز و همه‌کس. «دیگه بریده‌م». جملۀ معروفی‌ست. البته که خیلی وقت‌ها طرف نبریده است و فقط خیال می‌کند که بریده. آن نخ نازکی که از قضا نخ آخر است و از همه هم محکمتر را، نمی‌بیند.

وقتی آدم از کسی یا چیزی می‌برد، بین «او» و «آن» یک خلأ ایجاد می‌شود. خلأ را تا به حال حس کرده‌ای؟ خلأ یک حجمِ وسیع و عمیق از هیچ است. دقیقاً مثل یک اقیانوسِ هیچ. و این حجم وسیع ِ عمیقِ هیچ، از طرفی با تمام نیرو تو را پس می‌زند و به سمتت نیروی دافعه پرت می‌کند، از یک طرف طوری تو را در خودش حل می‌کند که مثل یک تار مو در آب می‌افتی؛ مو به هیچ‌وجه با آب حل نمی‌شود اما به هرکجا که آب برود، می‌رود. آدم هم با خلأ یکی نمی‌شود، تنها سرسپرده‌اش می‌شود. خلأ یک تناقض قدرتمند است. خیلی قدرتمند...

 

این‌که ایجاد این خلأ اختیاری باشد یا اجباری را، بگذریم. چون فرض را بر این می‌‌گذاریم که ما دو دستی آدم‌های اطرافمان را چسبیده‌ایم و راستش اصلاً قصد ایجاد خلأ اختیاری نداریم. اما گاهی خلأ اجباری می‌شود. گاهی پیش می‌آید. گاهی انتخاب نمی‌کنی، انتخاب می‌شوی.

تجربه ثابت کرده است، این خلأها را تنها می‌توان با یک چیز پر کرد. یعنی تنها یک چیز، یک نفر، یک مفهوم، یک حقیقت وجود دارد که عظمتش از سر تمام خلأها زیاد است.

به نظرم خلأ بلای بابرکتی است. به شرطی که آدم بتواند خلأش را پر از خدا کند. فکر کن به‌جای آن‌که در ته یک اقیانوس هیچ دست و پا بزنی، در آغوش خدا باشی. همۀ دور و برت خدا باشد.

خلأ مثل یک کاغذ سفید می‌ماند. دلمان برای آن کلمۀ «سلام» که پیشتر رویش نوشته شده بود و پاک شده، شاید پر بکشد. اما اگر دستی بیاید و تمام صفحه را پر کند از «دوستت دارم»، دیگر همه‌چیز تمام است...

از بریدگی‌هایمان نترسیم... پیوند محکم‌تری وجود دارد.

 

پیوند

۶ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۹
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَلَا تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَّهِینٍ

و هر بسیار سوگند خورنده خوار و بى‌ارزشى را فرمان مبر.

قلم / 10

 

هر کلمه‌ای وزنی دارد. کلمه‌هایی هستند که سنگینی ادا کردنشان، اجازه نمی‌دهد به تکرارشان بیندازیم. و کلمه‌هایی هستند که سبک هستند و، ورد زبان.

امتحان کن: قوطی، لپ‌تاپ، فرفره، چسب زخم، عصا، فردا، سیب، گربه، قیچی.

هرکدام از این کلمه‌ها را اگر ده‌بار پشت سر هم تکرار کنی، حس اولین باری که تلفظشان کرده‌ای با بار دهم، هیچ تفاوتی نخواهند داشت: گربه، گربه، گربه، گربه، گربه، گربه...

این کلمه‌ها سبک‌اند. لازم نیست موقع ادایشان «حسی» خرج کنی.

اما بعضی کلمه‌های دیگر را ببینیم: مادر، پدر، عزیز، جان، عشق، امام رضا، خوبی، صداقت، ماه، خدا.

اگر این کلمه‌ها را چندباری پشت سر هم تکرار کنی، با هر تکرار حست با تلفظ قبل متفاوت است: مادر (یاد مادرت می‌افتی)، مادر ( یاد دیروز که سر سفرۀ افطار بلند بلند همۀ‌تان را دعا می‌کرد)، مادر (یاد حرکت ظریف دست‌هایش موقع آشپزی می‌افتی)، مادر (یاد مادر همسرت می‌افتی)، مادر (داری لبخند می‌زنی)، مادر (یاد آن دوستت که مادرش فوت شده می‌افتی)، مادر (غمگین شده‌ای)، مادر (...)

این کلمه‌ها وزن دارند، بار عاطفی دارند. وقتی ادایشان می‌کنی، یک چیزی از ته قلبت بیدار می‌شود.

این کلمه‌هایی که سنگین‌اند را، این‌ها که بار دارند را، که عاطفه دارند را، که عزیزند را، نمی‌شود خرج هر جمله‌ای کرد. نباید دست‌مایۀ هر عبارتی شوند. روی کلمات باید وسواس داشت. باید کلمه‌ها را «انتخاب» کرد برای هر معنا.

کلمه‌های سنگین، مقبولیت عام دارند. این کلمات، بین همه عزیز و موجه‌اند. اما...

 بعضی آدم‌ها از مقبولت و وجهه و عزت این کلمات، برای قبولاندن حرف خودشان به دیگران، (سوء) استفاده می‌کنند. آن‌ها آن‌قدر این کلمات سنگین را استفاده می‌کنند، که برایشان سبک می‌شود. تو خالی می‌شود. دیگر خدا برایش چیزی جز سه حرف (خ+د+ا) نیست. هیچ روحِ سنگینی پشت این کلمات نیست که وقتی می‌خواهی ادایش کنی، از ته قلبت توان بگذاری. این کلمات در گفتار این آدم‌ها انقدر سبک‌اند که حتی ذره‌ای به جمله‌هایشان وزن نمی‌دهند. حتی ذره‌ای.

کلمات سنگینمان را سبک نکنیم. بگذاریم، به‌وقتِ ادایشان، قلبمان بگیرد... .

 

گل سفید

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۶
الـ ه ـام 8

بسم الله

لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّـهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّـهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ

«غم مخور، خدا با ماست.» در این موقع، خداوند سکینه (و آرامش) خود را بر او فرستاد.

توبه / 40

***

بعضی وقت‌ها این «ف» بین آیه، امید می‌دهد و بعضی وقت‌ها ترس... مثل یک دونقطۀ نتیجه‌گیری می‌ماند. اینجوری شد، پس بعدش هم این‌طوری شد. یعنی ب نتیجۀ مستقیم الف شد. یک آیه‌ای هست که باید الآن مثال بزنم، ولی راستش یک جور حس کشف نسبت به این آیه دارم و مالِ خودم کرده‌امش! از آن بگذریم، همین آیه؛ پیامبر و همراهش باور کردند خدا همراهشان است، بعد خدا آرامش را بر دل‌هایشان نازل کرد.

شما را نمی‌دانم، اما من یکی باورم به این‌که خدا همراهم است، چند روز یک‌بار، پایین و بالا می‌شود؛ و همین‌طور نتیجۀ مستقیمش هم، بالا و پایین می‌شود، یعنی سکینه‌ام. چند روزی آرامم و چند روزی بی‌قرار... . نمی‌دانم چطور می‌شود که آدم یادش نرود خدا همراهش است... . نمی‌دانم چطور می‌شود که آدم همه‌اش آرام باشد... .

گمانم این باور به همراهی خدا با بنده، همان ایمان باشد. خدایا ایمان ما را «ثابت» کن، که آرامشمان است...

(اگر نویسنده‌ای باشی که به بند بند کلماتت یقین داری، گاهی سطر زدن سخت‌ترین کار دنیاست... )

 

گل صورتی

۳ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۱
الـ ه ـام 8

بسم الله

لِیُنفِقْ ذُو سَعَةٍ مِّن سَعَتِهِ وَمَن قُدِرَ‌ عَلَیْهِ رِ‌زْقُهُ فَلْیُنفِقْ مِمَّا آتَاهُ اللَّـهُ لَا یُکَلِّفُ اللَّـهُ نَفْسًا إِلَّا مَا آتَاهَا سَیَجْعَلُ اللَّـهُ بَعْدَ عُسْرٍ‌ یُسْرً‌ا

آنان که امکانات وسیعی دارند، باید از امکانات وسیع خود انفاق کنند و آنها که تنگدستند، از آنچه که خدا به آنها داده انفاق نمایند؛ خداوند هیچ کس را جز به مقدار توانایی که به او داده تکلیف نمی‌کند؛ خداوند بزودی بعد از سختیها آسانی قرار می‌دهد.

طلاق / 7

***

پول؟ کسی صحبتی از پول کرد؟

نگاهم به این است که خداوند در آیه فرموده است «ذو سعه»، و نفرموده است «ذوالمال».

شاید باید از هر نعمتی که زیاد داریم، زیاد انفاق کنیم و اگر کمتر، کمتر. شاید این حرف از شکمِ سیری بلند می‌شود که گرسنگی نمی‌فهمد، اما مطمئنم همۀ نیاز آدم‌ها پول نیست. من آدم‌های زیادی را دیده‌ام که به ذره‌ای اعتماد به نفس، از خرواری پول بیشتر احتیاج داشته‌اند. به اندک توجهی، به کوتاه لبخندی، به تعریف و تمجیدی، به حالِ خوبی، به اطمینان دیدنی، به شنیدن عاشقانه‌ای، به لمسِ مهربانی‌ای.... .

خوبی‌هایمان را محصور نکنیم. به قول دوستی، حلقه‌های مهربانی راه بیندازیم. موج‌موج خوبی راه بیندازیم. اگر مهربانی، دستِ مهربانی‌ات را تا دورتر دراز کن. نه فقط خانواده و دوست‌های جانی، آن غریبه‌ای که در خیابان هر گره‌ای به کارش افتاده است، و قطعاً خود او عزیز کسی است که حالا کنارش نیست. برایش عزیزی کن. دست مهربانی‌ات را تا او برسان.

اگر با دوستت برای خرید مانتو رفته‌ای و توی اتاق پرو قیافۀ زار و نزارش را می‌بینی که می‌گوید«همۀ مانتوهای دنیا به من تنگه...» و با حسرت و اکراه خودش را در آینه نگاه می‌کند، به او اطمینان بده همین کسی که هست زیباست و اصلاً چقدر رنگ این مانتو به پوستش می‌آید و چقدر از آن قبلی که پوشیده بهتر است! اگر اعتماد به نفس تو خوب است، اعتماد به نفست را انفاق کن! و بازتابش را در لبخند دوستت ببین.

چرا وقتی حالت خوب است، از کسانی که حالشان بد است فرار می‌کنی؟ حال خوبت را گسترش بده. اگر سنت این است که خوبی بر بدی غالب شود، حتماً حال خوب تو بر او اثر می‌گذارد، نه حال بد او بر تو. کنارش باش با امواج خوبی‌ات. بدی عقب می‌کشد. حال خوبت را انفاق کن.

هر خوبی‌ای که داری، نعمتی است از خدا بر تو. انفاقش کن که برکت پیدا کند.

 

پیراهن گلی

۶ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۰
الـ ه ـام 8

بسم الله

إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِیلًا

مسلّماً نماز و عبادت شبانه پابرجاتر و با استقامت‌تر است.

مزمل / 6

***

اولین نیمه‌شبی که به حرم رفتم، وقتی بود که با گروه انجمن قرآن و نهج‌البلاغه به مشهد رفته بودیم. تا جایی که یادم است این تنها سفر غیرخانوادگی من به مشهد بوده، اما آن‌قدر برایم برکت داشته که هنوز هم که هنوز است، هروقت به مشهد می‌روم از برکاتش استفاده می‌کنم.

چندساعتی به نماز صبح مانده، همه حاضر شدیم برای رفتن به حرم. من هیچ درکی از این کار نداشتم. این که نیمه‌‌شب بلند شوی و بروی زیارت! مگر روز را از آدم گرفته‌اند؟! اصلاً چه فرقی می‌کند؟! امّا از آن‌جایی که برای دیگران کاملاً عادی بود، من هم صدایم درنیامد! اواخر پاییز بود و هوای مشهد مثل اوج زمستان. در طول راه، یکی از هم‌سفرهایمان گفت که یکی از علما گفته‌اند سحرها، امام‌‌‌رضا (جانانِ جانان) مهمانی ویژه دارند و از زائرها پذیرایی ویژه می‌کنند. مطمئنم هرکدام از شما که تجربۀ زیارت سحر را داشته باشید، این حرف را تأیید می‌کنید. دوستمان که این حرف را زد، ما صابون یک زیارت باصفا را به دلمان زدیم. اما از آن‌جایی که این خاندان، ورای تصور ماست لطف و کرمشان، پذیرایی‌شان هم از حد تصور ما فراتر بود. آن سحر، من یکی از بهترین زیارت‌های عمرم را کردم و بعد از این‌همه سال، شیرینی‌اش در جانم مانده و راستش از اجابت هر دعایی که آن شب کردم، مطمئنم.

هنوز هم که هنوز است، هروقت مشهد می‌‌روم، کمی از شب را در حرم می‌مانم. اگرچه یاد حرف آن بزرگی می‌افتم که فرمودند زیارتتان را که کردید، از حرم بیرون بروید و حرم را برای زیارت دیگر زائران خلوت کنید، اما باز با خودم می‌گویم این حرف را آن موقع زده‌اند که حرم کوچک بوده و الآن ماشالله حرم آن‌قدر وسیع است که من جای کسی را تنگ نمی‌کنم!

و بعد می‌نشینم روبروی گنبد و یک دل سیر نگاهش می‌کنم... آن‌قدر که گرمای نگاهش یخم را آب کند و زبانم باز شود...

آخ که دلم تنگ است...

می‌خواستم بگویم این شب‌های کوتاه را که زود به سحر وصل می‌شود، استفاده کنیم... اما نشد و سخن جای دیگری کشیده شد که دلم... .

 

گنبد

۵ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَلَـکِنَّ اللَّـهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّ‌هَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ‌ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَـئِکَ هُمُ الرَّ‌اشِدُونَ

ولی خداوند ایمان را خوشایند شما قرار داد و آن را در دلهایتان آراست، و کفر و فسق و عصیان را برای شما ناخوشایند ساخت، اینانند که رهیافتگانند.

حجرات / 7

***

شب قدر چندسال پیش بود، مراسم تمام شده بود و خانم‌ها از مسجد خارج شده و سوار سرویس‌های ایاب و ذهاب مسجد می‌‌شدند. چشم‌های همۀ‌مان سرخ بود و صداهایمان تودماغی! اما عجیب‌ اینجا بود که همه توی اتوبوس، مشغول گپ و گفت و خنده بودند! نه آن گپ و گفت و خندۀ جسورانه‌ای که فکر کنی لج آدم را دربیاورد. نه. همه سرحال بودند. همه حالشان خوب بود. انگار نه انگار آن گریه‌ها و ناله‌ها و آه و واویلاها، در تاریکی مسجد از همین آدم‌ها بلند شده بود! روح جمع، سبک بود.

یک مشاور طب سنتی می‌گفت اینطور گریه‌ها؛ گریه برای امام حسین، گریه از سر توبه، مزاج آدم را تعدیل می‌کند. برعکس وقتی که می‌نشینی برای امور دنیوی گریه می‌کنی؛ هرقدر هم گریه می‌کنی انگار یک بغضی توی گلویت مانده که خالی نمی‌شود و آخرش هم سنگین‌تر از قبل از سرجایت بلند می‌شوی.

///

خیلی وقت است که حال بد مٌد شده، سردمدارانش هم آن وبلاگ‌های قدیمی بلاگفا بودند با اسم‌هایی مثل «استفراغ‌های یک ذهن بیمار» و «روان‌پریشی‌های من» و «سرگیجه‌های کسی که خودکشی کرده» و... . بعد به مدد فیسبوک و اینستا و ...، پیج‌های حال‌بدکن زیاد و زیادتر شد و هرکسی می‌خواست در مسابقۀ «چه کسی از همه حالش بدتر است؟» یا «چه کسی از همه ناامیدتر است؟» یا «چه کسی می‌تواند جمله‌ای بسازد که دنیا را تیره‌وتارتر از بقیه توصیف کرده باشد؟» مقام اول نشد، لااقل دوم یا سوم را به دست بیاورد. همۀ این‌ها هم یعنی الکی مثلاً من خیلی فرهیخته و فیلسوف و دردمندم.

تنها جای خوب قضیه این است که می‌توانیم اوصاف بالا را یک‌جور بازی مازوخیستی تینیجری درنظر بگیریم و دوره‌ای که رد می‌شود و طرف، بعداًها به قبلاًهای خودش می‌خندد. البته داریم سوژه‌هایی که تا بعدهایشان هم اصرار دارند یک دردمندِ سیگاریِ کافه‌برو باقی بمانند.

(شاید خوانندگان این سطور نداانند که راقم، خودش تهِ همۀ کافه‌ها را درآورده و از آن معدودهایی است که تعداد وبلاگ‌هایشان دورقمی شده و در هیچ شبکۀ مجازی‌ای نیست که سرکی نکشیده باشد. پس از دور که دستی بر آتش داشته هیچ، از نزدیک گاهی حتی سوخته است!)

به شهادت قرآن، ایمان برای آدم حال‌خوب‌کن است. و به‌قول معصوم و ادعیه هم، حال بد و ناامیدی از شیطان است. امکان ندارد وقتی با «حال» نماز می‌خوانی، از سجاده که بلند می‌شوی حالت به‌تر نشده باشد. یک‌وقت‌هایی که کارت خیلی لنگ است و مسجد برو می‌شوی و تسبیح از دستت نمی‌افتد و لبت لحظه‌ای از ذکر گفتن نمی‌ماند، تجربه کرده‌ای که چقدر حالت بهتر است. همان چند روز اول سال جدید که به خودت قول می‌دهی نمازهایت اول وقت باشد، با خودت کیف می‌کنی. وقتی سر سفرۀ افطاری، خودت هم خوب می‌دانی حالت خریدار دارد. ذوق داری اصلاً. یا همان لحظه‌ای که در اتوبوس جایت را به یک پیرزن می‌دهی، تهِ دلت دارد لبخند می‌زند. نه که شاخ غول شکسته باشی، ولی می‌دانی این کار «خوب» بوده و از یک قدم خوب بودن، راضی‌ای.

دست خودمان نیست، ما حالِ خوب را دوست داریم. ما ایمان را دوست داریم. این ذاتِ ماست.

 

حال خوب

۷ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
الـ ه ـام 8

بسم الله

فَفِرُّ‌وا إِلَى اللَّـهِ

پس به سوی خداوند بگریزید.

ذاریات / 50

***

پسرعمویم بچه بود و مثل همۀ پسربچه‌ها، شیطان. زن‌عمویم هم مثل همۀ مادرها شیطنت‌هایش را صبوری می‌کرد، اما گاهی از کوره درمی‌‌رفت و غیظی می‌کرد. پسرعمو هم که از دست مادر دلش می‌شکست، بنای گریه می‌گذاشت. اما نکتۀ عجیب و قشنگش اینجا بود که هربار، بعد از این‌که غیظ می‌شد و دلش می‌شکست و می‌زد زیر گریه، خودش را می‌انداخت در آغوش زن‌عمو و گریه‌اش را آن‌جا اوج می‌داد! مادرش هم بغل و بوسه و آشتی، طوری که دیگر از کردۀ خودش پشیمان می‌شد که چرا بعد از آن‌همه صبوری بچه را غیظ کرده!

///

یک حدیثی بود که می‌گفت محبت خدا به بنده، چندین هزار برابر محبت مادر به فرزندش است. یا حدیث دیگری که می‌گفت خداوند محبت را صد قسمت کرد و یک قسمتش را میان بندگان فرستاد و نود و نه قسمت دیگر را برای خودش نگه داشت. این که خدا ما را دوست داشته باشد، به خوبیِ ما برنمی‌گردد، به خوبی خودش برمی‌گردد. یعنی ما هرقدر هم خودمان را بد بدانیم، حق نداریم فکر کنیم خدا ما را دوست ندارد. چون اصلاً به ما ربطی ندارد این دوست داشتن، به خودش ربط دارد. ما دوست‌داشتنی نباشیم، اون دوست‌دار است. قبولِ این‌که خدا آدم را دوست دارد، به همان اندازه که ساده به نظر می‌رسد سخت است، برای کسانی که خودشان را خوب می‌شناسند؛ مثل من.

اما خوشبختانه، خدا آدم نیست. و اشتباه ماست که خدا را با دیدِ آدمیزادی نگاه می‌کنیم. آدم فرضش می‌کنیم و می‌خواهیم دو دوتا چهارتا کنیم که در هر موقعیتی چه واکنشی نشان خواهد داد. فرض می‌کنیم گناه کرده‌ایم و دیگر دوستمان ندارد، فرض می‌کنیم توبه شکستیم و دیگر قبولمان نمی‌کند، فرض می‌کنیم بدی کردیم و امروز اگر تصادف کردیم انتقام خداست (تصورات کلید اسراری)، یا اصلاً فرض می‌کنیم اگر قهر کنیم نازمان را می‌خرد.

خدا را شکر، خدا، خداست. با منطق‌های بشری ما قابل قیاس نیست و در چرتکۀ ما، کار و بارش قابل حساب و کتاب نیست. یک نفر بی‌دین است و جماعتی از دستش به تنگ آمده‌اند، در خوشی و خرمی زندگی می‌کند، یک نفر دین‌دار و دست‌به‌خیر است و از در و دیوار است که بلا سرش می‌آید.

گمانم آیه‌ای از قرآن بود که می‌گفت بدی‌ها همه از جانب خود ماست، و خوبی‌ها همه از جانب خدا. مادر دلش به رحم می‌آید وقتی می‌بیند فرزندش از غیظی که خودش به او کرده، به خودش پناه می‌برد. خدایی که آن‌همه ( و خیلی همه‌های دیگر که نمی‌دانم وعقلم نمی‌رسد) مهربان است، وقتی می‌بیند بنده‌ای به او پناه آورده، از شری و بلایی و سختی‌ای که دیگران سرش آورده‌اند یا حاصل اعمالِ خود بنده است، فقط فرض کن، فقط فرض کن، فقط فرض کن، این خدا چطور بنده را در آغوشش خواهد گرفت و چطور بوسه‌بارانش خواهد کرد...

ما به اصطلاح آدم‌بزرگ‌ها هم، باید از ماسوی الله به خدا پناه ببریم. از خودمان به خدا پناه ببریم. از اطرافیانمان به خدا پناه ببریم. از میزی که در اداره پشتش نشسته‌ایم به خدا پناه ببریم. از فکر و خیال‌هایمان به خدا پناه ببریم. از ناامیدی‌هایمان به خدا پناه ببریم.

انگار کن عالم و آدم گذاشته‌اند دنبالِ جانت، به سوی خدا فرار کن... فرّوا الی الله...

آن‌طور که بمباران می‌شود و جانت را دو دستی می‌گیری و به سمت پناه‌گاه می‌دوی، آن‌طوری به سمت خدا فرار کن. آن‌طوری که مطمئنی جایت امن است و پذیرایت است... آن‌طوری که مطمئنی آن‌جا اوضاع سبز است، اصلاً سفید است. نور است...

(آدم هرچه بیشتر گریه می‌کند، کمتر حرف می‌زند و بیشتر می‌نویسد... روده درازی را ببخشید... )

 

به سوی تو

۶ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
الـ ه ـام 8