سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ

و کسانی که در راه ما کوشیده اند ، به یقین راههای خود را بر آنان می نماییم و در حقیقت ، خدا با نیکوکاران است.

عنکبوت / 69

 ***

می دانی خداجان،

من نمی توانم بگویم فلانی یا بهمانی را دارم. خانم X و آقای  Yرا دارم. شاید بودنشان را داشته باشم، شاید باشند، اما من ندارمشان.  من هیچ کدام از بنده هایت را ندارم. آن ها بنده های تواند، من که نمی توانم داشته باشمشان. آن ها فقط هستند. خیلی هایشان هم خیلی خوب، هستند. اما این فقط تویی که آن ها را داری.

 تنها صاحبِ بنده ها، مولایشان است.

 

من فقط تو را دارم. من فقط کسی را دارم، که برای خوشامدش تلاش میکنم. که تملقش را می گویم و قربان صدقه اش می روم. من فقط کسی را دارم که تمامِ لحظه هایم کنارم است. کسی که دوست دارم بخندانمش. دوست دارم از خودم راضی اش کنم. کسی که اگر توی سرم بزنند، می روم پیش او گلایه شان می کنم. اگر نوازش کنند، می روم پیش او تعریفشان را می کنم. کسی که هرچه می خواهم، از او می خواهم. تمام حرفهایم مال اوست. گریه هایم مال اوست. کسی جز او نمی تواند گره از دلم باز کند.

این کارها، فقط باید از تو بربیاید. فقط تو باید خدای من باشی.

من فقط تو را دارم، همان طور که یک غلام، تنها صاحبش را دارد.

 

الی من یذهب العبد الا الی مولاه؟ / دعای ابوحمزه ثمالی

آخر بنده به جز درگاه مولایش کجا برود خدا جان؟

اصلا کجا را دارد که برود؟ چه کس دیگری را دارد؟

تنها داشته ی من تویی.

 

تنها داشته ی من تویی و، من باید برای داشتن ِ بیشترت تلاش کنم. هرقدر من بیشتر تلاش کنم، تو را بیشتر  دارم. سهمِ بیشتری از تو را دارم. دلِ یک وجبی ام را باید بزرگــــــ و بزرگـــــــ و بزرگــــــــ تر کنم؛ که تو را بیشـــــــتر و بیشـــــــتر و بیشـــــــتر داشته باشم. من هر قدر تلاش کنم در راه تو، دارایی ام که تو ای، بیشتر می شود. همان طور که کارگر معدن هرچه بیشتر تلاش کند، سنگ های قیمتی بیشتری... . تو از هرچیزی گرانبهاتری. تو از هرچیزی قیمتی تری. تنها تویی که می ارزی آدم برای به  دست آوردنش، برای داشتنش، تلاش کند.

می خواهم تو را زیـــــــاد داشته باشم خداجان. مثل دعای سحر که می گوید از همه چیزت، همه اش را، بهترینش را می خواهد. می خواهم آن قدر تــــــوام بزرگ باشد، که وقتی خواستم اشتباهی کنم، جلویم را بگیرد. چه فایده خدای آدم آن قدر کوچک باشد که نتواند مانع گفتن یک دروغ کوچک شود؟ چه فایده از دست روی دست گذاشتن و تلاش نکردن در راه تو و کم و کم و کم داشتنت، که آخر سر حتی نتوانی گره از اخم های سنگین دلم باز کنی؟

 من می دانم تو بزرگی. تو بزرگـــــــتــــــــرینــــــــی. اما اگر من تنها یک مشت از بزرگی ات را توی دستهای کوچکم گرفتم و گفتم کافیست و بعد رفتم سراغ شیطنت هایم، تقصیر توست؟ هی بنشینم نگاه کنم که خدای بقیه آن قدر بزرگ است که حتی وقتی کمر دلشان شکسته، صاف و خنده رو دارند زندگی می کنند، آن  وقت من نسیمی که به دلم می خورد، بیفتد در بستر مریضی و هی آه و ناله کنم؟

می خواهم تلاش کنم در راهت، تا تو که تنها داشته ی منی، بزرگ شوی. می خواهم خدای بزرگ خودم باشی.

 

فرشته

بازنشرِ سطر بیست و دوم رمضان 92

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۴
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلیکُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ...

ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و کسانتان را از آتشی که هیزمش مردم و سنگ ها خواهند بود، نگه دارید...
تحریم / 6

 

***

به تمام کسانم*، اهلم؛

آن ها که اهلی ام کرده اند:

 

من، تک تک خطوط چهره ات را از حفظم. کمترین درهم شدنشان کافیست برای پرسیدن حالت. حتی روزی صدبار. که صدبار دیگرش را هم هر روز از چشم هایت می پرسم.

چندشب پیش خواب دیدم. فقط خواب دیدم در مهلکه ای. تا هنوز آشفته ی آن خوابم و یادم که می افتد، انگار همین حالا از بلندی کابوس پرت شده ام پایین.

 دستِ بلا از دامن گلدارت دور باد! کاش آن روزها برنگردد، که تو درد می کشیدی و من اشک... . «دمت گرم و سرت خوش باد!» دلم می خواست دانه دانه ی دردهایت را مثل ستاره بچینم. یا لااقل زورش را داشتم، خورشید را می آوردم پای آسمانت تا تمامشان را محو کند.

تمام دعاهای من برای توست. برای یک لحظه دلـشادتر بودنت، یک خنده دلـخوش بودنت، یک چرخه بر وفق مراد بودن روزهایت. برای کمر شکسته ی دلم نه، برای باز شدن گره ی ابروهای درهم تو دعا میکنم.

 

با این همه، خودت انصاف بده؛

من که می می رم برایت،

من که زنده می شوم برایت،

من که... من که تو جانمی،

چطور می شوم ببینم کنار سنگها، هیزم جهنم شده ای؟... ببینم می سوزی و تمام می شوی و دوباره از سر... . چطور ببینم عذاب می شوی؟

جهنم من، تصوّر اندوه توست.

چطور ببینم جهنم شده ای؟

 

به خودت نه، به من رحم کن. مواظب خودت نه، مواظب من باش.

تو تنها، عزیز این دنیای من نیستی؛ اگر خدا هزار دنیا داشت، تو عزیز هزار دنیای من بودی.

 

عزیزِ دنیا و آخرتم،

کنار حوض کوثر، حتماً برای ما هم جا هست.

دست هایت را بده، محکم. باید، مواظب هم باشیم.

 

 

 

برای تو

 

 * همشهری های ما، به کسی که خیلی دوستش دارند، می گویند «کسامی».

بازنشرِ سطر سوم رمضان 92

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۴
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

... وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَیْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاکِرٌ عَلیمٌ

... و هر که با رغبت کار خیری را انجام دهد، پس قطعا خداوند شاکر دانا است.

بقره / 158

 ***

نمی دانم باید چه بنویسم خداجان. از وقتی چشمم به کلمه ی «شاکر» خورده، سرم پایین افتاده و هی می خندم. می شود کل این پست را لبخند بگذارم؟ یک لبخند به وسعت ناباوری ام از مهربانی تو؟

می دانی؟ می دانی می خواهم چه بگویم؟ حضرت رئوف، بندگی ات را می کند با آن همه مهربانی که هیچ وقت توی باورم جا نشده... . مگر تو، تو که خدای حضرت رئوف هستی، جز این می توانی باشی؟...

تو، از بندگانت، شاکر باشی؟ ...

 

تو اگر خدای من نمی شدی چه کار می کردم...؟

: )

 

پرنده

بازنشرِ سطر دوازدهم رمضان 92

۲ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سابِقُوا إِلى‏ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ...

بشتابید به سوی آمرزش پروردگارتان و بهشتی که پهنایش به پهنای آسمان و زمین است...

حدید / 21

 ***

کسی چه می داند، آسمان تو، زمین تو، پهنایش چقدر است؟ کسی پهنای بهشتت را چه می داند؟

وسعت آمرزشت را، کسی چه می داند؟ آمرزشت که در کلامت حتی، از همه چیز و از بهشت، سبقت می گیرد.

یــــازده ماه، توی خرابه ام نشستم و زانوهایم را بغل کردم. کاخ بهشتی ات کی از یادم رفت؟ ناز و نوازش های مهربانانه ات اگر از خاطر ناسپاسم رفت، دعاهای اجابت شده ام فراموشم نشد.

حالا که باز، بار عام داده ای و «سابقوا»یت بوی «حیَّ علی الصلوه» می دهد، هرچند «پای ما لنگ است و منزل بس دراز»، می دوم مثل کسی که یازده ماه نه آب خورده و نه نان و حالا به بزرگترین ضیافت زندگی اش دعوت شده. می دوم که هیچ چیز از مغفرت تو نه نزدیکتر است، نه وسیعتر. این غل و زنجیرها که تا دیروز پای سجاده هم گرفتارشان بودم را پشت در کاخ رمضان می گذارم و با من است از در پشتی که خارج می شوم، چقدرشان مانده باشد. تکان نخورده باشند یا نیست شده باشند.

 می خواهم بدوم، با تمام سرعت.

 بهشتت را ندیده ام، آسمان و زمینت را وجب نکرده ام،  اما آمرزشت را چشیده ام. من گرسنه ی مهربانی ات هستم.

 می دوم به سوی بخششت، قربه  الی الله. الله اکبر.

 

ماه

 

* بازنشرِ سطر اول رمضان 92

۲ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۹
الـ ه ـام 8

فکر می‌کنم 6سالی می‌شود که «سطرهای سفید» می‌زنم؛

وجه تسمیۀ این مجازخانه، روزآیه‌نوشت‌های رمضانی‌ام است که از سال 89 سطرشان زده‌ام. یعنی هرروز یک آیه از قرآنِ خدا را بالای سر صفحه گذاشته‌ام و چند سطر از دلِ خودم را هم زیر سایه‌اش و نامشان را گذاشته‌ام «سطرهای سفید».

تا همین چند روز پیش، هیچ تصمیمی برای سطرهای سفید امسال نداشتم؛ تمام وقت و هوش و حالم برای پایان‌نامه دارد صرف می‌شود، که اگر تا کمتر از یک ماه دیگر دفاع نشود، اخراج می‌شوم. اما نتوانستم هویت و چیستی سطرهای سفید را ازش بگیرم. آرشیو سطرهای سفید قبلی (مجازخانۀ بلاگفا) را باز کردم و دیدم در این سال‌ها سطرهایی هست که خودم هم فراموششان کرده‌ام؛ تصمیم گرفتم امسال بازنشر بعضی از سطرهای سال‌های قبل باشد.

و

به سنت هرسال: ماهِ من، تقدیم خورشیدم، حضرت شمس الشموس...

۲ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۰
الـ ه ـام 8

مگر

 

دیوانه

 

خواهم

 

شد

 

در

 

این

 

سودا

 

که

 

شب

 

تا

 

روز

 

سخن       با        ماه        می      گو      یم      پری      در       خواب       می       بینم

 

 

ماه

۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸
الـ ه ـام 8

 

همواره در گفتن از آنچه دوست داریم، نا کامیم.

/ رولان بارت

۴ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
الـ ه ـام 8

به خاطر کمبود وقت خیلی سریع این کتاب را خواندم و یقیناً بیشتر از نیمی از آن را دریافت نکردم. اما همین اندازه که خواندم:

این رساله را بارت در جواب ایرادهایی که به نقد نو وارد شده است نوشته. و راستش قبل از هرچیز بارت را باید یک منطق دان و یک سخنور ماهر دانست. شیوه ی پاسخگویی او کاملاً روشمند، مستند، علمی و آرام و به دور از دستپاچگی و آشفتگی است. پاسخگویی به مخالف، هنری است که اغلب از آن بی بهره هستیم :)
این رساله دفاعی از نقد نوست، روشنگر تفاوتهای حقیقی این دو نقد (قدیمی و نو) و روشن کردن تکلیف حقیقی خواننده و منتقد، و همچنین بیان کننده ی تفاوتهای اندک خواننده و منتقد.
بعضی کتابها هستند که دید آدم را به دنیای کلمات و ادبیات دستخوش تغییر می کنند ( اگر نگویم زیر و رو)؛ و نقد و حقیقت بارت یکی از آنهاست. حقیقت این است که بارت را نابغه ای دیدم که در دنیای کوچک شناخت من، مانندش نیست و بیشتر از فرم کتاب و روش آن و ترجمه و غیره، الآن محو شخصیت بارت هستم...


از متن کتاب:

هیچکس تاکنون شک نکرده و نخواهد کرد که سخن اثر ادبی معنایی لفظی دارد که در صورت نیاز، فقه اللغة در اختیارمان می گذارد؛ مسأله بر سر آن است که آیا کسی حق دارد در این سخن ادبی معناهای دیگری که در تضاد با آن نیستند بخواند؟ پاسخ به این پرسش کار فرهنگ واژه ها نیست؛ بلکه وظیفه ی یک نتیجه گیری کلی درباره ی طبیعت نمادین زبان است. (ص ٣٠-٣١)

جغرافیدانی به نام بارون می گوید: نزد پاپوسها زبان بسیار فقیر است؛ هر قبیله ای زبان خودش را دارد و فرهنگ واژه های این مردمان روزبروز کاهش می یابد؛ زیرا پس از درگذشت هریک از افراد قبیله چند واژه به نشانه ی سوگواری ممنوع اعلام می شود.
از این دیدگاه ما داریم شبیه پاپوسها می شویم؛ ما به نشانه ی احترام زبان نویسندگان مرده را مومیایی می کنیم و جلوی معناها و واژه های جدیدی را که می خواهند به دنیای اندیشه ها وارد شوند، می گیریم: با این فرق که اینجا نشانه ی سوگ نصیب تولد می شود نه مرگ.
(ص ٤٠-٤١)

 

این ریویو در گودریدزم +

 

نقد و حقیقت

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
الـ ه ـام 8

محرم بود؛
مسجد دانشگاه مراسم داشت...
چراغها خاموش بود و من توی تاریکی کورمال کورمال بین صفها راه می رفتم و دستمال کاغذی تعارف می کردم...
دختری با ذوق و حیرت گفت: وای! چه نذر قشنگی!
و من خجالت کشیدم...

شعبان است این روزها؛
آمده ام توی سالن مطالعه بست نشسته ام. وسایلم را چیده ام روی میز و... یک جعبه دستمال کاغذی فیروزه ای هم آن گوشه گذاشته ام... باقی مانده ی همان شب است که ماههاست از مصرفش خودداری کرده ام، اما حس کردم این روزها به حال خوب یاداوری آن شب محتاجم...

بالای آب سردکن سالن مطالعه هم، یک تابلو زده اند از ضریح ش ش گ و ش ه... که هربار پای مرا سست می کند و...

آخ...
من کربلایی شده ام گمانم... انگار... شده ام...

۳ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳
الـ ه ـام 8

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

 

اتصال

۲ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۴
الـ ه ـام 8