سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

زندگی بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن، که شتابان فرومی ریزند و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند و درخت استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من، برگهای پاییزی بی شک به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند.

/ چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی
- نامه بیست و سوم

 

 

پاییز

 

 

#از_من_به_من

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
الـ ه ـام 8

چه درس خوانده باشی و چه شانس آورده باشی و چه سهمیه داشته باشی، الآن دوماهی است در یک خوابگاه دخترانه زندگی می‌کنی. شاید اوایل دقیقاً باور درستی از این‌که قرار است اینجا «زندگی» کنی، نداشتی. نهایتِ تصورت یک تصور «مسافرخانه‌ای» از خوابگاه بود، اما نه، خوابگاه دقیقاً «خانه»ی توست.

به‌خاطر سه‌سال زندگی خوابگاهی، می‌توانم حرف‌هایی داشته باشم با تو. که الآن اگرچه رنگ توصیه و نصیحت دارند، بعدها می‌شوند «تجربۀ زیستی مشترک»مان.

 

  1. به دیگران برای آن‌که با تو متفاوت هستند، حق بده!

برای همۀ ما پیش آمده است که در خانۀ‌مان با پدر و مادر یا خواهر و برادرمان بحث و دعوا داشته باشیم، با کسانی که هم‌خون ما هستند، عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان هستند و جدا از این مسائل، کسانی هستند که با ما بزرگ شده‌اند و قاعدتاً از بسیاری منظرها به یکدیگر شبیه هستیم. حالا تصور کن جایگزین خانوادۀ تو در خانه، کسانی هم‌خانه‌ات شده‌اند که تابه‌حال همدیگر را ندیده‌اید؛ یکی از شرق است، یکی از غرب. یکی کرد است، یکی عرب. یکی چادری‌ست، یکی سانتال، یکی مجرد است، یکی متأهل، یکی مطلقه، یکی برون‌گراست، یکی درون‌گرا و هرمدل تفاوت دیگری که در ابناء بنی آدم ممکن است وجود داشته باشد. در خوابگاه بیشتر از هرچیز باید خودت را برای این تفاوت‌ها آماده کنی و نحوۀ تعامل و مواجهۀ تو با این تفاوت‌هاست، که در پایان دورۀ خوابگاه بخشی از تو را تشکیل داده است.

مثلاً یکی از اساتید دورۀ کارشناسی ما بود که می‌گفت ما چهار هم‌اتاقی بودیم در دورۀ کارشناسی؛ دانشجوی ادبیات فارسی، ادبیات عربی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه. قرار گذاشتیم هرکدام به دیگری یاد بدهیم زبان و ادبیاتی که می‌خوانیم را و در پایان دوره، هر چهارتای ما تقریباً به هرچهار زبان و ادبیات مسلط بودیم. این یک تعامل و مواجهه است، و نوع دیگر آن دوستی است که با چادر رفت و بی‌چادر (و بی خیلی درونیات دیگر...) برگشت، چون او و هم‌اتاقی‌هایش شبیه شدن را بیشتر از متفاوت بودن می‌پسندیدند. القصه که تفاوت‌ها منشأ تعالی‌ها هستند، از متفاوت بودن آشفته نشو. آدم با خودش – که خودش است – هم گاهی درگیر می‌شود و خودش را نمی‌تواند بفهمد، چه برسد با دیگرانی این‌قدر متفاوت.

 

  1. منفعلانه تأثیر نپذیر

(شاید آن‌قدر این بند برایم مهم بود که بنا کردم نوشتن این مطلب را.)

هجده سالگی + زندگی تنهایی در یک شهر غریب، معجون عجیبی است. این‌که این فرمول با چه چیزی در نهایت مساوی می‌شود و ماحصل و نتیجه‌اش چیست، واقعاً جای نگرانی دارد. نمی‌توانی بگویی تو بعد از این چهارسال که از در خوابگاه خارج شوی و به خانۀ خودت برگردی، همان آدمی خواهی بود که روز اول آمدی. حتی اگر در خانه مانده بودی، بعد از این سال‌ها، تغییرهای چشمگیری داشتی. چه برسد به این فرمول عجیب غریب.  

به میدانِ جدیدی از زندگی وارد شده‌ای، که اگر می‌خواهی سالم خارج شوی، باید خودت را مجهز کنی، با ایدئولوژی‌هایت.

اشتباه‌ترین کار ممکن، منفعل بودن و بی‌ایده بودن است در این بازار مکّاره. نمی‌توانی سرت را پایین بیندازی و ادعا کنی که هیچ‌چیز نمی‌تواند روی تو تأثیر بگذارد. در این دوره تأثیرهای زیادی از اطرافت می‌گیری، اما تلاش تو باید این باشد که این تأثیرها را «انتخاب کنی» و اجازه ندهی «ناآگاهانه» دست‌خوش تغییری شوی.

اگر به خودت آمدی و دیدی داری کاری را می‌کنی که تا قبل از این برات تابو بود، یا حداقل ناخوش می‌داشتی‌اش، ترمز کن و ایده‌ها و باورهایت را وارسی کن. خودت را با باورهایت مجهز کن، باورهایی که کوله‌پشتی‌ای در بسته نیستند که از خانه با خودت آورده باشی و گوشۀ تختت گذاشته باشی، باورهایی که مثل دست‌هایت هرروز با آن‌ها کار می‌کنی.

 

  1. درس، اولویت توست.

بسیج، نهاد رهبری، جهاد دانشگاهی و... ، دانشجو بودنت را خرج این‌طور جاها نکن. آمده‌ای درس بخوانی، اولویتت هم همین است. اگر خواستی نوکی بزنی که خیالت راحت شود، بسم الله. می‌توانی یک تجربۀ خوب از نشریۀ دانشجویی داشته باشی، یا برگزاری همایش‌های فرهنگی یا هرشکل کار دیگری که علاقه‌اش را داری؛ اما اولین اشتباه، اولین کلاسی است که برای این کارها پیچانده می‌شود :)

 

 

  1. به تهران اعتماد نکن -این بند برای آن‌هایی‌ست که دانشجوی تهران هستند -

 

تهران از آن چیزی که فکرش را می‌کنی، خیلی ناامن‌تر است. سعی کن قبل از تاریکی حتماً خوابگاه باشی. از این‌که همه‌جا در کوچه و خیابان و بازار جار بزنی که دانشجوی خوابگاهی هستی و اهل اینجا نیستی و در تهران هیچ‌ندانی و چقدر مظلوم و غریبی، به‌شدت پرهیز کنی. لازم نیست ادای تهرانی بودن را دربیاوری، فقط کافی‌ست نشان ندهی که«یک دخترِ بی‌صاحبِ غریبِ ناآگاه در تهران» هستی! تهران مثل اینترنت است، درست است که خوبی‌ و بدی‌اش به استفادۀ آدم بستگی دارد؛ اما بدی‌هایش هجمۀ بیشتری به سمتت دارند.

 

  1. بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر!

این زندگی جدید لازمه‌اش گاهی سخت‌بودن است، اما آن سختی که از انعطاف خالی نیست. لازم است گاهی مردِ خودت باشی؛ لازم است گاهی سوسک بکشی، آشغال دم در بگذاری یا سرویس بهداشتی را تمیز کنی، گاهی مجبور می‌شوی وسایل سنگین را جابجا کنی و خریدهای زیادی را تنهایی حمل کنی. باید لامپ عوض کنی و آبگرمن روشن کنی و فکری به حال راه آب سینک که گرفته شده بکنی.

این‌ها از بدردبخورترین تجربیات و آموخته‌های این دوران هستند، قدرشان را بدان، هرچند گاهی چاشنی آبغوره هم همراهشان می‌شود !

 

  1. به خانواده‌ات وصل باش.

سعی کن هرروز با خانه ارتباط داشته باشی؛ اگر شده یک تماس کوتاه. حتماً آن‌ها را در جریان کارها، دغدغه‌ها، مشغولیات و ذهنیاتت بگذار. خودت را متعهد کن که بهشان خبر بدهی. تریپ استقلال و «من دیگر خودم مسئول خودم هستم» برندار که کار بیخ پیدا می‌کند. تو هنوز به آن خانه وصلی، فقط محیط زندگی‌ات موقتاً تغییر کرده است. نگذار این فاصله، تبدیل به شکاف شود. تو آن‌قدری بزرگ شده‌ای که بتوانی در یک شهر دیگر زندگی کنی، اما این به معنی این نیست که بی‌کس‌وکاری. پس ارتباطت را با کس و کارت حفظ کن.

 

 

این تجربه می‌تواند بهترین تجربۀ زندگی‌ات باشد. فقط همه‌چیز به تعامل و مواجهۀ تو بستگی دارد. این فرصت را از دست نده... و از اول تا به آخرش، مواظب خودت باش، مواظب خودت باش و مواظب خودت باش.

 

چمدان رنگی

* می‌دانم اول مهر باید ظاهراً این پست را می‌نوشتم، اما معمولاً هر حرفی را وقتی بازارش داغ است، نمی‌زنم.

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
الـ ه ـام 8