لباسهای دم دستیام را از چوبلباسی برداشتم و پوشیدم. ساعتی را که ظاهراً میزان نیست دست کردم و انگشتر فیروزهام را. از بس این چندروزه در خوابگاه مانده و خورده و خوابیدهام، به سختی در دستم رفت؛ پف کردهام انگاری... قید ضدآفتاب را میزنم و روسریام را بدون آینه میپوشم و چادرم را که دم در جلوی آینه میپایم، سفیدیهای شوری بین مژههایم میبینم و دل و دماغ پاک کردنشان را ندارم...
راه میگیرم سمت خیابان گیشا. زیر پل چنددقیقهای کبوترها را نگاه میکنم؛ عین کبوترهای عراقند... عکسشان را برای رفیق میفرستم و همین را میگویم. میگذرم و حواسم را میدهم به احمدرضا احمدی که از همان اول راه دارد توی گوشم میخواند:
من بسیار گریستهام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیستهام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس بی هراس،
بیمحابا ببینم
برای دق کردن خوب است. آهسته آهسته راه میروم و گاهی میایستم و چشمهایم را میبندم؛ جایی که هنوز دکترها توافق ندارند معده است یا قلب، تیر میکشد. خیابان را بالا و پایین میکنم و چندتا چیز فیروزهای (از لیوان و سرویس چینی گرفته تا بلوز و مانتو) بعضیجاها متوقفم میکنند. ادامه میدهم و احمدرضا احمدی هم:
همانگونه که گفته بودم
تمام شب را خیره به در بودم
گیسوان تو در شب کوتاهی جملههای من
آنقدر به آسمان نزدیک بود
که به خانه آمدم
در دستههای گل یاس پنهان بودم
میدانم
جوانی بود
شهرهای ایام عشق
در وهم خانه میساختند
همسایهها بخار میشدند
به آسمان میرفتند
با باران به خانه باز میآمدند
آیا از عشق بود که به خانه باز آمدند
نمیدانم
من همانگونه ساکت و خاموش
در شب خنک و شفاف
فقط آسمان را دیده بودم
دارد زمینم میزند... آنقدر موهوم و دقیق میخواند که دارد زمینم میزند. خلاف میلم آلبوم را عوض میکنم. انگار کم آوردهام و انگار هم که نه، آوردهام. راهم را میکشم سمت امیرآباد. میرسم به آلبوم علیرضا قربانی. گلفروشی را نگاه میکنم و راه میروم، بستنیفروشی را نگاه میکنم و راه میروم، مشاور املاکی را نگاه میکنم و راه... دارد زیر گوشم میخواند:
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
دارم آرام میشوم... متن غمگینتر و زمینزنندهتر شده، اما من بهترم... چرا؟ فکر میکنم به رفیق که موقع بیرون آمدن از خوابگاه زنگ زده بود. جواب دادم و فقط گریه کرد و چیزی نگفت و خداحافظی کرد. فکر میکنم شاید باید چیزی میگفتم، اما خودم میدانم که نمیتوانستم و من ادای کاری که نمیتوانم را، نمیتوانم دربیاورم. ادای اینکه حال خودم را یادم برود و جویای حالش شوم، بخصوص که دلشکسته بودم از دستش... باز فکر میکنم حالا که بهترم زنگ بزنم و احوالش را بپرسم، اما میدانم بیشتر از دو سه جمله بهتر نیستم و باز سکوت پشت تلفن آزارمان میدهد.... دارد چه میگوید؟ آخ... لاکردار... چه میخوانی علیرضای قربانی؟!
(نه... معلوم است که نمینویسمش... فقط باید شنید... باید شنید... باید شنید......)
قدمهایم را تند میکنم و باز همین آهنگ را پلی میکنم... دستهایم جریان موسیقی را در فضا میگیرند و چیزی که حفظ نیستم را زمزمه میکنم... دارم سرم را به چپ و راست تکان میدهم... رسیدهام به خیابان منتهی به دانشگاه، خیابانِ خلوتی که همیشه پر از امنیت تنهایی است... تا خوابگاه که میرسم دارم با آهنگ دیوانهبازی میکنم... همین حالا موقع نوشتن این متن دارم گوشش میدهم... آخ آخ آخ آخهای موزون است تمام این آهنگ لا مص صب...
میرسم و نفس تازه میکنم. مینشینم و چای میخورم. مینشینم و میبینم حالم خوب است... ابر سنگینی که از دیشب داشت خفهام میکرد و در گلویم خانه کرده بود، بخار شده و رفته است. میبینم دیگر سبکم...
اینهمه موسیقی غمگین گوش کردن میتواند حال آدم را بهتر کند!؟ من که داشتم دق میکردم؛ چرا یکباره زیر و رو شدم؟!...
جوابش را چنددقیقهای است که فهمیدهام... همهچیز زیر سر یک پیالهمناجات شعبانیهاست که - احتمالاً همان وقتهایی که از خوابگاه بیرون زده بودم - پشت سرم ریخته شده است...
(...)
* خدای من مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی ترا اجابت می کند / مناجاتماه شعبانیه...
قبل از این فکر میکردم این جزء بدیهای زندگیه که همهچیزش دست خود آدم نیست؛
یعنی از اینکه کسی بتونه دخالتی توی زندگیم داشته باشه، خوشحال نمیشدم و حتی ناراحت هم میشدم.
اما این روزها دارم فکر میکنم گاهی چقدر خوبه که همه چیز دست خود من نیست.
مثلاً حالم؛ خیلی وقتها هست که دیگه از خودم برای خوب کردن حالم کاری برنمیاد. حتی اگر بیاد هم، دستبهکار نمیشم. اما شاید کسی بتونه این کارو بکنه. «شاید»، چون خیلی شرط و شروط داره و معمولاً کسی از عهدهش برنمیاد...
البته، این امکان این بدی رو هم داره که کسی بتونه حال آدم رو بد کنه... اما حقیقتش میارزه به اون وقتهای دیگهش، اون وقتها که یکی حالت رو خوب کنه...
چند روزیه یکی حالمو دستکاری کرده؛ برده گذاشتدم مشهد و برنگردونده. هنوزم اونجام. دعاگوتون هم هستم : )
برای این کار، گاهی پیامکها و تماسهای دیگران کمککننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...
اما من روش دیگری دارم؛
اینطور وقتها فکرم را باز میکنم و میگذارم چهرهها و اسمها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان میکنم. نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدمهای خیلی نزدیک و بعد هم نیمهنزدیک، آدمهایی به ذهنت میرسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت میآید، حتی به خودت قول دادهای که حلالشان نکنی... این آدمهای دوستنداشتنی یکهو به ذهنت میآیند و... تو یک لحظه مکث میکنی. مکث میکنی و با امام در رودربایستی میافتی؛ میدانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا میگذاری روی خودت... روی لجبازیهای قدیم، دعواها، دلشکستگیها و دلخوریها.... . نفسی میکشی و اسمش را میآوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.
تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...
(از وقتی از مشهد برگشتهام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمیرود؛ برعکس وقتیکه آنجا بودم...)