سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۵ مطلب با موضوع «خدا به من وعدۀ خوبی داده است.» ثبت شده است

خیلی وقت است که ننوشته ام. خیلی خیلی خیلی وقت... نه اینجا و نه هیچ جای دیگری...

نه این که نمی توانستم و حرف نداشتم، هم میتوانستم و هم حرف داشتم، اما ایستادم مقابل خودم و جلوی خودم را گرفتم تا ننویسم...

انگار پشت کرده ام به خودم حالا...

حالم خوب نیست...

می خواهم باز بنویسم...

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۴
الـ ه ـام 8

هرچه فکر کردم، دیدم باید بلند شوم؛ پس بلند شدم.

لباس‌های دم دستی‌ام را از چوب‌لباسی برداشتم و پوشیدم. ساعتی را که ظاهراً میزان نیست دست کردم و انگشتر فیروزه‌ام را. از بس این چندروزه در خوابگاه مانده و خورده و خوابیده‌ام، به سختی در دستم رفت؛ پف کرده‌ام انگاری... قید ضدآفتاب را می‌زنم و روسری‌ام را بدون آینه می‌پوشم و چادرم را که دم در جلوی آینه می‌پایم، سفیدی‌های شوری بین مژه‌هایم می‌بینم و دل و دماغ پاک کردنشان را ندارم...

راه می‌گیرم سمت خیابان گیشا. زیر پل چنددقیقه‌ای کبوترها را نگاه می‌کنم؛ عین کبوترهای عراقند... عکسشان را برای رفیق می‌فرستم و همین را می‌گویم. می‌گذرم و حواسم را می‌دهم به احمدرضا احمدی که از همان اول راه دارد توی گوشم می‌خواند:

من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی هراس،

بی‌محابا ببینم

برای دق کردن خوب است. آهسته آهسته راه می‌روم و گاهی می‌ایستم و چشم‌هایم را می‌بندم؛ جایی که هنوز دکترها توافق ندارند معده است یا قلب، تیر می‌کشد. خیابان را بالا و پایین می‌کنم و چندتا چیز فیروزه‌ای (از لیوان و سرویس چینی گرفته تا بلوز و مانتو) بعضی‌جاها متوقفم می‌کنند. ادامه می‌دهم و احمدرضا احمدی هم:

 همانگونه که گفته بودم

تمام شب را خیره به در بودم

گیسوان تو در شب کوتاهی جمله‌های من

آنقدر به آسمان نزدیک بود

که به خانه آمدم

در دسته‌های گل یاس پنهان بودم

می‌دانم

جوانی بود

شهرهای ایام عشق

در وهم خانه می‌ساختند

همسایه‌ها بخار می‌شدند

به آسمان می‌رفتند

با باران به خانه باز می‌آمدند

آیا از عشق بود که به خانه باز آمدند

نمی‌دانم

من همانگونه ساکت و خاموش

در شب خنک و شفاف

فقط آسمان را دیده بودم

دارد زمینم می‌زند... آن‌قدر موهوم و دقیق می‌خواند که دارد زمینم می‌زند. خلاف میلم آلبوم را عوض می‌کنم. انگار کم آورده‌ام و انگار هم که نه، آورده‌ام. راهم را می‌کشم سمت امیرآباد. می‌رسم به آلبوم علیرضا قربانی. گل‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، بستنی‌فروشی را نگاه می‌کنم و راه می‌روم، مشاور املاکی را نگاه می‌کنم و راه... دارد زیر گوشم می‌خواند:

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

دارم آرام می‌شوم... متن غمگین‌تر و زمین‌زننده‌تر شده، اما من بهترم... چرا؟ فکر می‌کنم به رفیق که موقع بیرون آمدن از خوابگاه زنگ زده بود. جواب دادم و فقط گریه کرد و چیزی نگفت و خداحافظی کرد. فکر می‌کنم شاید باید چیزی می‌گفتم، اما خودم می‌دانم که نمی‌توانستم و من ادای کاری که نمی‌توانم را، نمی‌توانم دربیاورم. ادای این‌که حال خودم را یادم برود و جویای حالش شوم، بخصوص که دل‌شکسته بودم از دستش... باز فکر می‌کنم حالا که بهترم زنگ بزنم و احوالش را بپرسم، اما می‌دانم بیشتر از دو سه جمله بهتر نیستم و باز سکوت پشت تلفن آزارمان می‌دهد.... دارد چه می‌گوید؟ آخ... لاکردار... چه می‌خوانی علیرضای قربانی؟!

 

(نه... معلوم است که نمی‌نویسمش... فقط باید شنید... باید شنید... باید شنید......)

 

 

 

 

قدم‌هایم را تند می‌کنم و باز همین آهنگ را پلی می‌کنم... دست‌هایم جریان موسیقی را در فضا می‌گیرند و چیزی که حفظ نیستم را زمزمه می‌کنم... دارم سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم... رسیده‌ام به خیابان منتهی به دانشگاه، خیابانِ خلوتی که همیشه پر از امنیت تنهایی است... تا خوابگاه که می‌رسم دارم با آهنگ دیوانه‌بازی می‌کنم... همین حالا موقع نوشتن این متن دارم گوشش می‌دهم... آخ آخ آخ آخ‌های موزون است تمام این آهنگ لا مص صب...

می‌رسم و نفس تازه می‌کنم. می‌نشینم و چای می‌خورم. می‌نشینم و می‌بینم حالم خوب است... ابر سنگینی که از دیشب داشت خفه‌ام می‌کرد و در گلویم خانه کرده بود، بخار شده و رفته است. می‌بینم دیگر سبکم...

این‌همه موسیقی غمگین گوش کردن می‌تواند حال آدم را بهتر کند!؟ من که داشتم دق می‌کردم؛ چرا یک‌باره زیر و رو شدم؟!...

جوابش را چنددقیقه‌ای است که فهمیده‌ام... همه‌چیز زیر سر یک پیاله مناجات شعبانیه است که - احتمالاً همان وقت‌هایی که از خوابگاه بیرون زده بودم - پشت سرم ریخته شده است...

(...)

 

من

 

 

* خدای من مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی ترا اجابت می کند / مناجات ماه شعبانیه...

 

۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
الـ ه ـام 8

بله!

بله که ساعت «هشت» بودن تحویل سال 95، خودش یه شادی بزرگ بود و هنوز هم هست.

بله که دنبال هر بهانه‌ای هستیم که امام رضا رو به روزهامون محکم کنیم.

بله که امسال رو یک سال رضوی امید داریم.

بله که بله :)

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
الـ ه ـام 8

امروز سه نفر سلامم رو به امام جان رسوندن و منو پیشش دعا کردن.

غروبی یک نفر گفت که سلامم رو برده پیش امام جان (و می‌دونم دعام کرده.)

سر شب یک نفر زنگ زد و گفت حرمه و گوشی رو داد به امام جان تا حرف بزنم.

آخر شب هم یک نفر توی اینستاگرام روی عکس صحن انقلاب تگم کرد و گفت که یادمه.

خوب‌تر از این میشه باشم؟

 

من برای خوب بودن به هیچ‌چیزی نیاز ندارم، جز تو حضرت ثامن...

 

دور تو می گردند ماهی ها...

* حمدِ خدا...

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۷
الـ ه ـام 8

قبل از این فکر می‌کردم این جزء بدی‌های زندگیه که همه‌چیزش دست خود آدم نیست؛

یعنی از این‌که کسی بتونه دخالتی توی زندگیم داشته باشه، خوشحال نمی‌شدم و حتی ناراحت هم می‌شدم.

اما این روزها دارم فکر می‌کنم گاهی چقدر خوبه که همه چیز دست خود من نیست.

مثلاً حالم؛ خیلی وقت‌ها هست که دیگه از خودم برای خوب کردن حالم کاری برنمیاد. حتی اگر بیاد هم، دست‌به‌کار نمی‌شم. اما شاید کسی بتونه این کارو بکنه. «شاید»، چون خیلی شرط و شروط داره و معمولاً کسی از عهده‌ش برنمیاد...

البته، این امکان این بدی رو هم داره که کسی بتونه حال آدم رو بد کنه... اما حقیقتش می‌ارزه به اون وقت‌های دیگه‌ش، اون وقت‌ها که یکی حالت رو خوب کنه...

 

چند روزیه یکی حالمو دستکاری کرده؛ برده گذاشتدم مشهد و برنگردونده. هنوزم اونجام. دعاگوتون هم هستم : )

 

سلام

۵ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱
الـ ه ـام 8

 

هربار مشهد می‌روم، سعی می‌کنم برای همه دعا کنم.

برای این کار، گاهی پیامک‌ها و تماس‌های دیگران کمک‌کننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...

اما من روش دیگری دارم؛

این‌طور وقت‌ها فکرم را باز می‌کنم و می‌گذارم چهره‌ها و اسم‌ها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان می‌کنم.  نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدم‌های خیلی نزدیک و بعد هم نیمه‌نزدیک، آدم‌هایی به ذهنت می‌رسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت می‌آید، حتی به خودت قول داده‌ای که حلالشان نکنی... این آدم‌های دوست‌نداشتنی یک‌هو به ذهنت می‌آیند و... تو یک لحظه مکث می‌کنی. مکث می‌کنی و با امام در رودربایستی می‌افتی؛ می‌دانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا می‌گذاری روی خودت... روی لجبازی‌های قدیم، دعواها، دلشکستگی‌ها و دلخوری‌ها.... . نفسی می‌کشی و اسمش را می‌آوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.

تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...

 

(از وقتی از مشهد برگشته‌ام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمی‌رود؛ برعکس وقتی‌که آنجا بودم...)

 

حرم امام رضا

۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الـ ه ـام 8

قطعاً «پاییز» بهترین فصلی بود که خدا می‌توانست برای به دنیا آمدن «من» انتخاب کند.

دختری پاییزی که دلش یک انار فیروزه‌ای است... 

امروزم مبارک!

 

 

 

 

 

* این پست رو دیروز گذاشتم که تولدم بود. ولی انگار ثبت نشده :)

۱۴ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۴
الـ ه ـام 8

خدا کند فردا یک خبر خوب بنویسم اینجا...

صبح زود باید از خوابگاه بزنم بیرون.

۵ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
الـ ه ـام 8

این چند روز را گاهی قسمتم شده و گاهی خودم را به‌زور جا داده‌ام در هیئت‌ها و روضه‌های حضرت ارباب (ع)

و یک چیزی در تمام آن لحظه‌ها در فکرم بالا و پایین می‌شد

برای اولین بار،

و راستش را بخواهی

 - مخاطبم که معلوم است، شمایی امام جان

راستش را بخواهی

خیلی خوشحالم به خاطر آن.

 

امام جان!

من هیچ‌وقت به اندازۀ وقت‌هایی که در جایی مربوط به شما (اهل بیت) هستم،

حس نمی‌کنم که به خودم نزدیکم

حس نمی‌کنم که «خودم» هستم؛
 

خواه حریمتان باشد،

خواه جایی که اشک می‌ریزند به پایتان،

خواه جایی که حرفتان باشد،

خواه همان لحظه‌هایی که با شما خلوت می‌کنم،

خواه همین لحظه‌هایی که برای شما می‌نویسم،

این وقت‌ها من خودِ خودِ خودم هستم.

 

 

آقای من!

به‌خدا قسم

راست گفتید؛

 ما شیعیان را

از باقی ماندۀ گِلِ شما سرشته‌اند...

 

حمد

حمد

حمد

که نزدیک است جان تو به جانم...

 

سطر عاشقی

۵ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰
الـ ه ـام 8

مهربانی؛

چون

همان وقتی که روضه‌خوان دارد از دلتنگی کربلا می‌گوید و من دارم از دلتنگی حرمِ تو گریه می‌کنم

یک نفر پیام می‌دهد و می‌گوید

وسط صحن انقلاب، بین زیارت امین الله، من را یاد کرده...

 

مهربانی؛

چون

می‌‌دانی این تنها راهی است که دلِ تنگِ الـ ه ـام قرار می‌گیرد؛ این‌که بداند زائرهای خوبِ تو، آنجا یادش می‌کنند...

 

مهربانی؛

چون

همچو منی را از یاد نمی‌بری...

 

 

زیارت
۶ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
الـ ه ـام 8