سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶۰ مطلب با موضوع «پایم را در جوهر شب می‌گذارم و روی روزها پیاده‌روی می‌کنم» ثبت شده است

چند وقتی است که یک نفر گلدان کوچک کاکتوسم را از پشت پنجرۀ خانه برداشته است؛ به معنای دقیق‌تر کلمه «دزدیده است»!

بابا که می‌فهمد، می‌گوید: «عیبی نداره؛ اونم دوست داشته از زیباییش لذت ببره، اما از نزدیک»!

به نظرم با این جملۀ مهربانانۀ بابا تمام دزدی‌های عالم را می‌شود توجیه کرد!

 

***

 

کاش می‌شد بابا را بدزدم و از نزدیک از مهربانی‌ش لذت ببرم؛ اینجا کمی دور است...
 

 

۴ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۷
الـ ه ـام 8

اولش ناراحت شدم؛ اما حالا حس دق کردن دارم...

 نشسته‌ام و مثل یک عزادار درجۀ یک برای افشین یداللهی گریه می‌کنم. (هرچند می‌دانم از پیش بغض گلوگیری داشتم که این بهانۀ باریدنش شد...) وقتی یاد تک‌تک ترانه‌هایی می‌افتم که سروده است، سریال‌هایی که قریب‌به‌اتفاقشان از جمله معدودهای محبوب من بودند، حس ‌می‌کنم بخش مهمی از مجموعه‌ای که دوستش داشتم و حتی تا جانم رسوخ کرده بود، کنده شده است...

شدیداً به افشین یداللهی غبطه می‌خورم. چه چیزی از این بهتر که بمیری و کلمه‌هایت تا همیشه ورد زبان آدم‌ها باشد؟ یک شاعر چه چیزی از این بیشتر می‌خواهد که واژه‌هایش او را تا ابد زنده نگه‌ دارند؟

مگر مدار صفر درجه بی افشین یداللهی آنی می‌شد که دل آن‌همه آدم را لرزاند؟ مگر شب دهم بی ترانه‌اش به جایی می‌رسید که اگر صدبار دیگر هم بازپخش شود، ما بنشینیم و از سر تا تهش را نگاه کنیم؟ مگر خیلی از خواننده‌ها بی ترانه‌سرای باسواد و زبده‌ای مثل او به جایی می‌رسیدند؟

از همۀ این‌ها بیشتر و بزرگ‌تر، غم یتیم شدن موسیقی مدار صفر درجه است که دلم را می‌آشوبد...

 آخ آخ آخ... چه رسمی داری ای دوره زمونه... که هرروزت یه‌جا عاشق کشونه....

 

 

خدا رحمت کند.

۴ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۴
الـ ه ـام 8

همچنان صدای تک‌وتوک بمب و نارنجک از خیابان پشتی می‌آید. چقدر از چهارشنبه‌سوری بیزارم...

امروز همسایه‌ها ریخته بودند در کوچه و بد و بیراه بار می‌کردند به پسرهای نوجوانی که مثل سربازهای تشنه به جنگ، زل زده بودند به قربانی‌هایشان. من هم به‌زحمت جلوی خودم را گرفتم که چیزی نگویم. نمی‌دانم چطور می‌شود از صدای وحشتناکی که شیشه‌ها را می‌لرزاند «لذت» برد؟ من اصلاً جنس این لذت را نمی‌فهمم. بچه هم که بودم، تخس هم که بودم، دلخوشی چهارشنبه‌سوزی برایم چیزی بیشتر از آتشی که در حیاط راه می‌انداختیم نبود، آن هم به عشق سیب‌زمینی ذغالی‌های آخرش!

واقعاً نمی‌دانم چطور می‌توانند فکر نکنند به یک جانباز اعصاب و روان که با هرصدا به جنون می‌رسد، چطور به فکر آن بیماری نیستند که از درد بی‌تاب است و لازم است استراحت کند. یا آن نوزادی که تازه خوابش برده است و اگر بدخواب شود یک جماعت را باید شب تا صبح بیدار نگه دارد. چطور به زن‌های باردار فکر نمی‌کنند که چقدر آسیب می‌بینند از این وحشت‌ها؟ من که هیچ‌کدام این‌ها نبودم، فقط بعد از سه-چهار روز کار بی‌وقفه، خواستم چرت کوتاهی بزنم، دیوانه شدم از بس خوابیدم و از خواب پریدم؛ مثل برزخ بود این بین خواب و بیداری در نوسان بودن.

نرفتم دم پنجره و داد و بیداد راه ننداختم، اما تا دلتان بخواهد مثل پیرزن‌های تنگ‌حوصله، نفرینشان کردم! زنگ زدم به رفیق، دیدم او هم نفرینش به راه است! رفیق‌بچه را به زحمت خوابانده بوده و سروصداها بیدارش کرده بوده و خواب‌زده و بداخلاق! داشتم فکرمی‌کردم، این‌قدر نفرین و آه و ناله پشت سر این آدم‌ها هست، که قطعاً روزی یک‌جایی دامانشان را می‌گیرد. چندسال دیگر می‌نشینند و نق می‌زنند که به هر دری می‌زنند بسته است، همه‌جا کارشان گیر می‌کند، نمی‌دانند چرا همیشه مقروضند، چرا هرچه بلا و مصیبت است مال آن‌هاست، چرا این‌همه تصادف و مریضی و... دارند و و و ... . نمی‌گویم راضی به دیدن این روزهایشان هستم؛ این‌قدرها هم بدجنس نیستم. اما می‌گویم آزار و اذیت بندگان خدا، آن هم بی‌ که هیچ آزاری به تو رسانده باشند، گناه سنگینی‌ست که قطعاً بی‌جواب نمی‌ماند. حاج‌آقا میرباقری می‌گفتند هر خیری که به ما می‌رسد از جانب خداست و هر شری که به ما می‌رسد از جانب خودمان، گناهانمان و نفسمان است؛ لااقل اگر دو روز دیگر در گرفتاری افتادیم، نیندازیم گردن خدا، یادمان باشد داریم چوب کارهای خودمان را می‌خوریم.

امیدوارم فردا این بساط جمع شده باشد، مطمئن نیستم اگر کسی در خیابان کنارم ترقه پرت کند، در سکوت از کنارش عبور کنم!

۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۳
الـ ه ـام 8

اگرچه هرگز بنای مناسبت نگاری نداشته ام، اما از آنجا که می دانم اگر اکنون که فرصتش دست داده، این غزل کم نظیر برای حضرت ام البنین را اینجا منتشر نکنم بعدتر هم نخواهم کرد، پس... :
 


رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

خودش را در کنار مادرش حس کرد تسکین شد
خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی

رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

 

/ محسن رضوانی

 

۳ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۸
الـ ه ـام 8

می‌گویند من آدمِ رکی هستم؛ اخلاقی که خودم با آن راحت هستم و بقیه را نا راحت می‌کند.

این را این‌روزها از چندنفر از نزدیک‌ترین آدم‌های دوروبرم شنیده‌ام. از من رنجیده‌اند، به‌خاطر آن‌که ترجیحِ خودم را بی‌ملاحظه به آن‌ها گفته‌ام یا درخواستی را از آن‌ها رد کرده‌ام.

راستش این اخلاقی نیست که من سعی کرده باشم داشته باشم؛ یک‌جورهایی ذاتیِ من است. شاید اگر از من بپرسند دوست داری آدم رکی باشی، جوابم به‌قطع مثبت نباشد. چون پیشینۀ ذهنی‌ غالب مردم از آدم‌های رک، آدم‌هایی نامهربان، بی‌ادب، جسور و خودخواه است. نمی‌دانم، شاید من هم مجموع این ویژگی‌ها را با هم داشته باشم. اما این رفتار همین‌که دارم خودم را می‌روم، در من اتفاق می‌افتد. پس جلویش را نمی‌گیرم.

من با آدم‌های رک خیلی راحت‌تر تعامل می‌کنم، تا آدم‌های معذور و اهل رودربایستی. همیشه نگرانم در ارتباط با آدم‌های دستۀ دوم؛ انگار که تکلیفم با آن‌ها روشن نیست، که وقتی می‌گویند دیگر کیک میل ندارند، یعنی واقعاً میل ندارند و تو می‌توانی بقیۀ کیک را یک‌جا بخوری، یا فقط دارند ادب به خرج می‌دهند و می‌خواهند تو سه بار دیگر اصرار کنی! نمی‌دانم وقتی در یک مهمانی می‌گویم می‌توانم بروم در اتاق و نماز بخوانم، و میزبان خیلی تصنعی سعی می‌کند عادی باشد و می‌گوید «آره آره حتماً»، واقعاً اشکالی نداشته آن تل لباس‌های به‌هم‌ریخته در گوشۀ اتاق را ببینم و استکانی که تفاله‌های چای ته آن خشکیده است!؟

به نظرم سختیِ ماجرا این‌جاست که این دو دسته، هرکدام آدم‌های مقابلشان را هم‌آهنگ خودشان فرض می‌کنند؛ یعنی من فکر می‌کنم طرفم هم به اندازۀ خودم صریح است و از اظهار نظری خلاف میل من، ابایی ندارد. از طرف دیگر، آن آدم معذور هم با خودش فکر می‌کند حتماً طرف مثل خودش است و اگرخلاف میلش چیزی بگوید، ناراحت می‌شود!

به گمانم آدم باید بتواند با خیال راحت «خودش» باشد. اگر این را در مورد آدم‌های اطرافمان هم در نظر بگیریم، احتمالاً از این‌که می‌خواهند انتخاب‌ها و تصمیم‌های خودشان را برای تنها زندگی خودشان داشته باشند، نمی‌رنجیم.

القصه، لزوماً به این ویژگی افتخار نمی‌کنم؛ اما #من_آدم_رکی_هستم و مشکلی هم با آن ندارم : )

 

 

۱۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۲
الـ ه ـام 8

دیشب که سلامت دادم و خوابیدم، امید داشتم صبح همه چیز بهتر شده باشد، امام جان.

شب که خواب حرمت را دیدم، دلم گرم شد...

ظهر که نازنین دوست مشهدی ام، توی صحن انقلاب ایستاده بود و برایم زیارت جامعه می خواند و صدای اذان صحن را ضبط می کرد و برایم می فرستاد، فهمیدم تو داری همه چیز را نگاه میکنی... حتی بالاتر، دست می کشی روی همه اتفاقها و لحظه هایی که از رنگ و رو رفته اند و باز فیروزه ایشان می کنی... تو هیچ وقت آن دور دور دورها نمی ایستی... تو همیشه حواست هست...

امشب، چه شب خوبی ست...

امام ماهِ منی...

 

 

* شعر از اعظم حسن زاده

۷ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۳
الـ ه ـام 8

چه درس خوانده باشی و چه شانس آورده باشی و چه سهمیه داشته باشی، الآن دوماهی است در یک خوابگاه دخترانه زندگی می‌کنی. شاید اوایل دقیقاً باور درستی از این‌که قرار است اینجا «زندگی» کنی، نداشتی. نهایتِ تصورت یک تصور «مسافرخانه‌ای» از خوابگاه بود، اما نه، خوابگاه دقیقاً «خانه»ی توست.

به‌خاطر سه‌سال زندگی خوابگاهی، می‌توانم حرف‌هایی داشته باشم با تو. که الآن اگرچه رنگ توصیه و نصیحت دارند، بعدها می‌شوند «تجربۀ زیستی مشترک»مان.

 

  1. به دیگران برای آن‌که با تو متفاوت هستند، حق بده!

برای همۀ ما پیش آمده است که در خانۀ‌مان با پدر و مادر یا خواهر و برادرمان بحث و دعوا داشته باشیم، با کسانی که هم‌خون ما هستند، عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان هستند و جدا از این مسائل، کسانی هستند که با ما بزرگ شده‌اند و قاعدتاً از بسیاری منظرها به یکدیگر شبیه هستیم. حالا تصور کن جایگزین خانوادۀ تو در خانه، کسانی هم‌خانه‌ات شده‌اند که تابه‌حال همدیگر را ندیده‌اید؛ یکی از شرق است، یکی از غرب. یکی کرد است، یکی عرب. یکی چادری‌ست، یکی سانتال، یکی مجرد است، یکی متأهل، یکی مطلقه، یکی برون‌گراست، یکی درون‌گرا و هرمدل تفاوت دیگری که در ابناء بنی آدم ممکن است وجود داشته باشد. در خوابگاه بیشتر از هرچیز باید خودت را برای این تفاوت‌ها آماده کنی و نحوۀ تعامل و مواجهۀ تو با این تفاوت‌هاست، که در پایان دورۀ خوابگاه بخشی از تو را تشکیل داده است.

مثلاً یکی از اساتید دورۀ کارشناسی ما بود که می‌گفت ما چهار هم‌اتاقی بودیم در دورۀ کارشناسی؛ دانشجوی ادبیات فارسی، ادبیات عربی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه. قرار گذاشتیم هرکدام به دیگری یاد بدهیم زبان و ادبیاتی که می‌خوانیم را و در پایان دوره، هر چهارتای ما تقریباً به هرچهار زبان و ادبیات مسلط بودیم. این یک تعامل و مواجهه است، و نوع دیگر آن دوستی است که با چادر رفت و بی‌چادر (و بی خیلی درونیات دیگر...) برگشت، چون او و هم‌اتاقی‌هایش شبیه شدن را بیشتر از متفاوت بودن می‌پسندیدند. القصه که تفاوت‌ها منشأ تعالی‌ها هستند، از متفاوت بودن آشفته نشو. آدم با خودش – که خودش است – هم گاهی درگیر می‌شود و خودش را نمی‌تواند بفهمد، چه برسد با دیگرانی این‌قدر متفاوت.

 

  1. منفعلانه تأثیر نپذیر

(شاید آن‌قدر این بند برایم مهم بود که بنا کردم نوشتن این مطلب را.)

هجده سالگی + زندگی تنهایی در یک شهر غریب، معجون عجیبی است. این‌که این فرمول با چه چیزی در نهایت مساوی می‌شود و ماحصل و نتیجه‌اش چیست، واقعاً جای نگرانی دارد. نمی‌توانی بگویی تو بعد از این چهارسال که از در خوابگاه خارج شوی و به خانۀ خودت برگردی، همان آدمی خواهی بود که روز اول آمدی. حتی اگر در خانه مانده بودی، بعد از این سال‌ها، تغییرهای چشمگیری داشتی. چه برسد به این فرمول عجیب غریب.  

به میدانِ جدیدی از زندگی وارد شده‌ای، که اگر می‌خواهی سالم خارج شوی، باید خودت را مجهز کنی، با ایدئولوژی‌هایت.

اشتباه‌ترین کار ممکن، منفعل بودن و بی‌ایده بودن است در این بازار مکّاره. نمی‌توانی سرت را پایین بیندازی و ادعا کنی که هیچ‌چیز نمی‌تواند روی تو تأثیر بگذارد. در این دوره تأثیرهای زیادی از اطرافت می‌گیری، اما تلاش تو باید این باشد که این تأثیرها را «انتخاب کنی» و اجازه ندهی «ناآگاهانه» دست‌خوش تغییری شوی.

اگر به خودت آمدی و دیدی داری کاری را می‌کنی که تا قبل از این برات تابو بود، یا حداقل ناخوش می‌داشتی‌اش، ترمز کن و ایده‌ها و باورهایت را وارسی کن. خودت را با باورهایت مجهز کن، باورهایی که کوله‌پشتی‌ای در بسته نیستند که از خانه با خودت آورده باشی و گوشۀ تختت گذاشته باشی، باورهایی که مثل دست‌هایت هرروز با آن‌ها کار می‌کنی.

 

  1. درس، اولویت توست.

بسیج، نهاد رهبری، جهاد دانشگاهی و... ، دانشجو بودنت را خرج این‌طور جاها نکن. آمده‌ای درس بخوانی، اولویتت هم همین است. اگر خواستی نوکی بزنی که خیالت راحت شود، بسم الله. می‌توانی یک تجربۀ خوب از نشریۀ دانشجویی داشته باشی، یا برگزاری همایش‌های فرهنگی یا هرشکل کار دیگری که علاقه‌اش را داری؛ اما اولین اشتباه، اولین کلاسی است که برای این کارها پیچانده می‌شود :)

 

 

  1. به تهران اعتماد نکن -این بند برای آن‌هایی‌ست که دانشجوی تهران هستند -

 

تهران از آن چیزی که فکرش را می‌کنی، خیلی ناامن‌تر است. سعی کن قبل از تاریکی حتماً خوابگاه باشی. از این‌که همه‌جا در کوچه و خیابان و بازار جار بزنی که دانشجوی خوابگاهی هستی و اهل اینجا نیستی و در تهران هیچ‌ندانی و چقدر مظلوم و غریبی، به‌شدت پرهیز کنی. لازم نیست ادای تهرانی بودن را دربیاوری، فقط کافی‌ست نشان ندهی که«یک دخترِ بی‌صاحبِ غریبِ ناآگاه در تهران» هستی! تهران مثل اینترنت است، درست است که خوبی‌ و بدی‌اش به استفادۀ آدم بستگی دارد؛ اما بدی‌هایش هجمۀ بیشتری به سمتت دارند.

 

  1. بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر!

این زندگی جدید لازمه‌اش گاهی سخت‌بودن است، اما آن سختی که از انعطاف خالی نیست. لازم است گاهی مردِ خودت باشی؛ لازم است گاهی سوسک بکشی، آشغال دم در بگذاری یا سرویس بهداشتی را تمیز کنی، گاهی مجبور می‌شوی وسایل سنگین را جابجا کنی و خریدهای زیادی را تنهایی حمل کنی. باید لامپ عوض کنی و آبگرمن روشن کنی و فکری به حال راه آب سینک که گرفته شده بکنی.

این‌ها از بدردبخورترین تجربیات و آموخته‌های این دوران هستند، قدرشان را بدان، هرچند گاهی چاشنی آبغوره هم همراهشان می‌شود !

 

  1. به خانواده‌ات وصل باش.

سعی کن هرروز با خانه ارتباط داشته باشی؛ اگر شده یک تماس کوتاه. حتماً آن‌ها را در جریان کارها، دغدغه‌ها، مشغولیات و ذهنیاتت بگذار. خودت را متعهد کن که بهشان خبر بدهی. تریپ استقلال و «من دیگر خودم مسئول خودم هستم» برندار که کار بیخ پیدا می‌کند. تو هنوز به آن خانه وصلی، فقط محیط زندگی‌ات موقتاً تغییر کرده است. نگذار این فاصله، تبدیل به شکاف شود. تو آن‌قدری بزرگ شده‌ای که بتوانی در یک شهر دیگر زندگی کنی، اما این به معنی این نیست که بی‌کس‌وکاری. پس ارتباطت را با کس و کارت حفظ کن.

 

 

این تجربه می‌تواند بهترین تجربۀ زندگی‌ات باشد. فقط همه‌چیز به تعامل و مواجهۀ تو بستگی دارد. این فرصت را از دست نده... و از اول تا به آخرش، مواظب خودت باش، مواظب خودت باش و مواظب خودت باش.

 

چمدان رنگی

* می‌دانم اول مهر باید ظاهراً این پست را می‌نوشتم، اما معمولاً هر حرفی را وقتی بازارش داغ است، نمی‌زنم.

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
الـ ه ـام 8

 

من با این سن و سال هنوز نمی‌دانم با آدم‌هایی که دوستم دارند و دوستشان ندارم، باید چه کنم...

 

۱۲ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
الـ ه ـام 8

 

زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است...

 

 / زهرا بشری موحد

 

 

 

 

* شعر کامل اینجا+

۵ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
الـ ه ـام 8

هرسال محرم که می‌شود،

وقتی خیابان‌هایی را می‌بینم که پرچم و بیرق و رخت سیاه به خودشان می‌گیرند، مردمی که انگار قوم و خویشی ازشان فوت شده و سیاه می‌پوشند، به‌خصوص وقتی در مجلس روضه مردان مردی را می‌بینم که به سر و سینه می‌زنند و زنانی که مثل جوان‌ازدست‌رفته‌ها زار می‌زنند،

فکر می‌کنم حضرت ارباب چه کسی بوده است و عاشورا چه اتفاقی افتاده است  که «این‌همه‌سال» و «با این شکل و شمایل» و «با این شدت و حدّت» محرم را دقیقاً عزا می‌گیرند مردم... مردمی که ندیده‌اند، فقط شنیده‌اند، مولایشان را و عاشورایشان را... .

 وقتی صدای دسته‌های سینه‌زنی درخیابان به گوش می‌رسد و کسی در آن میانه صدایش بلند است که «یا اهل العالم... قتل الحسین بکربلا عطشانا...» تو چه در حال اتو کردن لباست باشی و چه پای تلویزیون و چه مشغول غذا خوردن، دلت می‌ریزد... چشمت داغ می‌شود... جمله‌اش در سرت کوبیده می‌شود... «یا اهل العالم...» انگار که این هیئت مأمور است در خیابان‌ها دوره بیفتد و این خبر را جار بزند... خبری که بعد از هزار و چندصدسال هنوز داغ است... هنوز داغ می‌زند به دل هرکس که می‌شنود...

هرسال این روزها به من می‌گویند «چیزهایی هست که نمی‌دانی...»...

 

__________________________

 

«از قتل حسین آتشی در دلهای مومنان زبانه میکشد که هرگز خاموش نمی‌شود.» : حضرت رسول (ص)
لن - تبرد - ابدا ... هرگز - خاموش - نمی شود...

 

۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۶
الـ ه ـام 8