معموریت چشم های من کجاست؟
همۀ آدمها چیزی در زندگیشان دارند، که چند ثانیه تأمل بر آن، چشمهایشان را خیس کند و لااقل، قلبشان را بلرزاند؛ چیزی شبیه رعد و برق...
درمورد آدمهایی که رعد و برقهای زیادی دارند، چیزی نمیگویم؛
آنها که از بس «متأثر»ند از هر در و دیواری، بارانِ بهارند دائماً. آنها که چشمهایشان از نگاه به هرچیزی هراس دارد و انگار نمیتواند از عمق هیچ پدیدهای خالی بماند. نمیخواهم بگویم از «حس کردن» خستهاند یا حتی حالشان از «جای کسی و چیزی بودن بیشتر از آنی که خودش است» بههم میخورد. اصلاً چه کار داریم که بگوییم چشمهایشان بر سرشان سنگینی میکند و قلبشان تاب سینهشان را ندارد... نمیگویم... نمیگویم این آدمها وقتی مقابل آینه لبخند میزنند، چقدر از خودشان کراهتشان میآید...
همینطوری... خواستم بیایم بگویم «آدمهایی در این زندگی هستند، که زیر بارانِ رعد و برق، زندگی میکنند. این آدمها دربدر یک سقف... . »
نمیگویم.......
حافظ نوشت:
هیهات از این گوشه که معمور نمانده است...
و در مقابلش ویران
شما هنوز مونده سطح سوادت به سواد مسطوره برسه!!!
راستی توی اون شعری هم که مرحوم آیت الله غروی اصفهانی برای حادثه ی احراق بیت گفته معمور رو آورده....
-با تصرف-:
ناکسی بر بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر آباد و هر ویرانه سوخت....
:(((
اللهم العن قاتلی فاطمة الزهراء