وقتی همه چیز عادی میشود...
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ
... پرستو بغلم کرده بوده و گریه میکرد. آیۀ 2ساله که دومتر آن طرفتر، داشت طبق معمول وسایل کمد را بیرون میریخت، یکدفعه از کار مورد علاقهاش دست کشید و گفت: «مامان ناراحت نباش»... پرستو، خندید. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه مامان جون من که ناراحت نیستم». و آیه، خندۀ مادرش را که دید، خیالش راحت شد و به بقیه بازیاش مشغول.
***
دلم میخواست کسی بود که با یک قطره اشکم، دست از همۀ کارهایش بکشد و طوری جهانش زیر و رو شود، که مجبور شوم بخندم و بگویم «نه من که ناراحت نیستم»... تا به ادامۀ زندگیاش مشغول شود...
۹۶/۰۷/۲۶