چشم های تو، گریه های مرا بر باد می دهد...
پارسال هم همینطور بود؛ نیمهشعبان غمـآذینی* داشتم.
دیشب که تنها، خیابانهای رنگارنگ شهر را، بغضآلوده به سمت امامزاده قدم میزدم، به سالِ بعد فکر میکردم. فکر میکردم، «تنهایی» موضوعِ انحصاری نیمهشعبان سال دیگرم هم خواهد بود، یا نه...
وقتی به امامزاده رسیدم، آنقدر جمعیت داخل بود که من و خیلی دیگر از مردم پشت در ماندیم، تا کمی جا باز شود و بتوانیم برویم داخل.
من سرم را گذاشته بودم به دیوار و گریه میکردم. روبرویم هم، دختری نشسته بود روی پله و، گریه میکرد. جز ما دوتا، همه شاد بودند. حتی وقتی داخل رفتم و ضریح را چسبیدم و گریه کردم و سرم را زیر چادر بردم تا نگاههای متعجب زنها را نبینم، فکر کردم که این شبِ عیدی انگار فقط من و آن دختر حالمان خوش نیست و همۀ مردم، شادی از سر و صورتشان میبارد.
***
آی دختر چشمسبزی که روی پلههای امامزاده شبِ نیمهشعبان 94 نشسته بودی و گریه میکردی!
حالِ چشمهای سرخ مرا آن شب،
فقط تو میفهمیدی...
*غمآذین: یک واژۀ من – درآوردی است که انگاری مرا با غم، آذین میبندند گاهی.