سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقاجون» ثبت شده است

آدم‌ها موجود عجیبی هستند و زن‌ها از نوعِ عجیب‌ترشان.

گاهِ اوقات هست که

از تنهایی به‌دوش‌کشیدن بارهای سنگین و مردانه، لذت می‌برم؛ انرژی مضاعفی به دست می‌آورم و حس می‌کنم آن‌قدر مستقل هستم که در یک شهر غریب زندگی را با چنگ و دندان به‌خوبی اداره کنم.

حس می‌کنم دیگر قوی هستم که می‌توانم مثل بابا گوشت و مرغ بخرم و تکه کنم و بسته‌بندی کنم، یا حتی محتوی سطل زبالۀ بزرگ آشپزخانه را با یک دست و محتوی سطل زبالۀ بزرگ سرویس را با دست دیگر بردارم و سه طبقه پایین ببرم و در سطل زباله بیندازم، یا این‌که خودم تنهایی از یک خوابگاه به خوابگاه دیگر اسباب‌کشی کنم و آن‌همه کتاب و میز و وسایل دیگر را سه طبقه به دوش بکشم و بالا و پایین کنم، یا اتویم را بگیرم دستم و ببرم دنبال یک تعمیراتی بگردم و پیدا کنم و درستش کنم.

من حتی آن‌قدر قوی هستم که مثل مامان ساعت(ها) سرپا بایستم و بین هال و آشپزخانه در رفت‌و‌آمد باشم تا غذا بپزم، بعد هم باز سرپا بایستم که ظرف‌هایش را بشویم و در کابینت جا بدهم، می‌توانم جاروبرقی سطلیِ بزرگ خوابگاه را سه طبقه پله بالا بیاورم و اتاق را جارو کنم و میزها را دستمال بکشم و مرتب کنم و روفرشی‌ها را صاف کنم.

اصلاً از همۀ این‌ها گذشته، من می‌توانم مثلِ خودم تاریکی‌های خیابان‌های تهران را تنها راه بروم و آن‌قدر مغزم خالی و دلم پر باشد که مثل همۀ دخترهای عاقل تنها خودم را قبل از تاریکی به یک جای امن نرسانم... حتی اگر سرم گیج می‌رفت و ندیدم که دارم سوار ماشینی می‌شوم که نه سبز است و نه زرد، و راننده حرف‌های بد و پیشنهاد‌های بدتری داشت، آن‌قدر  باشم که با خیال راحت به ریشش بخندم و بگویم نگه دارد و او هم نگه دارد. حتی می‌توانم اگر فشارم بیفتد و چشمم سیاهی برود، نصف روز تنها روی تخت بیفتم و بعد دستم را بگیرم و بلند شوم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. می‌توانم اگر آنفولانزا گرفتم، تنهایی دکتر بروم و تنهایی سرم بزنم و تنهایی دارو بگیرم و تنهایی به خودم برسم و تنهایی خوب شوم.

می‌‌توانم همۀ این کارهای سخت را انجام بدهم و حالم خوبتر از قبل شود، چون از خستگیِ بزرگ شدن لذت می‌برم.

 

اما

آن گاهِ دیگر هست که

نمی‌توانم در یک بطری را باز کنم؛ همین.

آن‌وقت... می‌نشینم و

گریه می‌افتم و

به تمامِ تنهایی‌های دنیا لعنت می‌فرستم...

حس می‌کنم ضعیف‌ترین و نادیده‌ترین موجود دنیا هستم.

 

چه موجودات عجیبی هستند آدم‌ها و عجیب‌ترش نوعِ زنها و عجیب‌تر‌ترش منَش...

 

به سوی تو

۱۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۶
الـ ه ـام 8

سوار اتوبوس می‌شوم که اسمش که روی گوشی می‌افتد؛ گل از گلم می‌شکفد! جواب می‌دهم و مثل همیشه دقیق و سنجیده احوالپرسی می‌کند و می‌دانم تن صدا، انتخاب کلمات، انرژی و لحن صدایم همه را حواسش هست. من هم حالش را می‌پرسم و می‌گوید «به شما که نمی‌رسه حالمون!». می‌گویم «خدا نکنه مثل من باشه حال شما آقاجون!» و در دم از گفتنش پشیمان می‌شوم! می‌گوید «یه چیزی می‌گی آدم می‌ترسه. چرا مگه چی شده!؟» خندیدم که «بالاخره پایان‌نامه که حسابی دیر شده و کارهای تلنبار شده و فشار خوابگاه و استاد و...» و واقعاً بخشی از بی‌حوصلگی این روزهایم همین‌ها بود. اما آقاجان که انگاری خیالش راحت شده، می‌خندد و می‌گوید «زندگی همیناست دیگه؛ همین پایان‌نامه و کار و این‌ها همه روی هم می‌شه زندگی. جز این نیست که. اینام می‌گذره و میره.» آمدم بگویم نه! زندگی تویی، اما زنِ صندلی روبرویی که چشمش به دهانم است، باعث می‌شود جمله‌ام را قورت بدهم و بگویم «بله دیگه... پس مشغول زندگی‌ام...»

مشغول زندگی‌ام... مشغول زندگی... مشغول زندگی...

 

زندگی

۷ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۶
الـ ه ـام 8

چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده‌ بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ می‌زد خواب بودم سر شب از خستگی و بی‌حالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که می‌دانستم نگرانش می‌کند و جواب نمی‌دادم... (باید الهام‌شناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )

چند روز بود که نمی‌شد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ می‌زدم و دستش بند بود، هی زنگ می‌زد و دستم بند بود.

امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متن‌هایشان. (صحیح کردن به مراتب راحت‌تر است یعنی.)

به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچه‌هایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشم‌هایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.

نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:

WE LOVE MISS AZIMI

دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کرده‌اند این طفلک‌های معصوم...

چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی می‌کنند برای خواندن...

اما... شیطنت‌هایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقه‌های طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژه‌های چشم‌هایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...

بعد هم، رفتم جملۀ‌شان را دست‌کاری کردم. بین WE  و  LOVE  یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T  و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.

کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکی‌شان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...

رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...

طفلک‌ها... چه می‌دانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش می‌کند...

 

 

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
الـ ه ـام 8

بابا

از وقتی فهمیده یک بار که خوابگاه بوده‌م، سرما خورده‌م و خوب شده‌م و بهش نگفته‌م، هربار زنگ می‌زنه هی می‌پرسه «دوباره سرما خوردی می‌خوای به من نگی، آره؟!»

امروز که طبق معمول غذایی که خورده بودم سر دلم مونده بود و عکس‌العملهای دفاعی بدن من اعم از بالا رفتن ضربان و حرارت بدن و سردرد و...  اصرار داشتن خودشون رو یک از یک پیش بندازن در بروز و ظهور، بابا زنگ زد؛

گلوم رو صاف کردم و با یه انرژی الکی گوشی رو جواب دادم. مامان بود؛ خدا رو شکر کردم. کمی صحبت کردیم و مامان گفت بابات می‌خواد باهات حرف بزنه! بابا گوشی رو گرفت و گفت «صدات یه جوریه! چی شده؟ سرما خوردی؟» گفتم «نه بابا! خوبم! چیزی نیست!» اما مشکوکتر گفت «چرا صدات معلومه یه طوریته. چی شده!؟» خب ممکن نبود بگم رفتم بیرون چیپس و پنیر خوردم. حتی اگر توضیح میدادم یه جای خوب بود و 19000 تومن بابتش دادم، بازم مؤاخذه می‌شدم! پس فقط گفتم سرم درد می‌کنه. گفتم که مسألۀ بی‌اهمیتی تلقی شه و نگران نشه. ولی تا همین لحظه، حتی بین نوشتن این متن، سه - چهار بار زنگ زده و میگه که شاید به‌خاطر حمام دیشب بوده و یه نمه سرما خورده‌م، بهتره یه قرص سرماخوردگی همین حالا و فردا صبح بخورم. یه بار دیگه میگه یه‌کم گوشت کباب کن و زود بخور. دوباره زنگ می‌زنه و می‌گه اگر میلت نمی‌کشه نخور به زور، حالت بد میشه. باز زنگ می‌زنه میگه بهتری؟...

 

خدایا... میشه برام حفظش کنی؟ زیاد. خیلی زیاد.

 

پدرم

۸ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
الـ ه ـام 8