سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا جانم» ثبت شده است

انگار که همین امروزِ امروز شهیدت کرده‌اند؛

چقدر دلگیر شده است امروز.

نمی توانم نفس...

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۵
الـ ه ـام 8

نمی‌دانم کدام شهر بودم؛ اما یکی از شهرهای نزدیک تو بود. همین که سوار قطار می‌شدم، نیم‌ساعت بعد حرمت بودم.

حرم فرق داشت؛ شبیه هیچ‌کدام از عکس‌های تاریخی حرمت که دیده‌ام نبود؛ اما قدیمی بود... آن‌قدر کوچک بود که آدم هرکجایش سرک می‌کشید، ضریح را می‌دید...

رنگ‌ها گرم بود و آدم‌ها انگار سال‌ها بود در حرم نشسته بودند و زیارت‌نامه می‌خواندند و دعا می‌کردند و گریه می‌کردند... انگار مال آن‌جا بودند... انگار جزئی از حرم بودند...

هیچ‌وقت این حس کهنۀ نزدیک زیارت را حس نکرده بودم که پریشب در خواب...

 

ذره ام

۱ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۶
الـ ه ـام 8

دیشب که سلامت دادم و خوابیدم، امید داشتم صبح همه چیز بهتر شده باشد، امام جان.

شب که خواب حرمت را دیدم، دلم گرم شد...

ظهر که نازنین دوست مشهدی ام، توی صحن انقلاب ایستاده بود و برایم زیارت جامعه می خواند و صدای اذان صحن را ضبط می کرد و برایم می فرستاد، فهمیدم تو داری همه چیز را نگاه میکنی... حتی بالاتر، دست می کشی روی همه اتفاقها و لحظه هایی که از رنگ و رو رفته اند و باز فیروزه ایشان می کنی... تو هیچ وقت آن دور دور دورها نمی ایستی... تو همیشه حواست هست...

امشب، چه شب خوبی ست...

امام ماهِ منی...

 

 

* شعر از اعظم حسن زاده

۷ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۳
الـ ه ـام 8

کاش می‌شد آدم‌هایی جز خودم را هم زندگی کنم، حتی قدر یک روز، یک لحظه...

کاش می‌شد آن پیرزن مجاوری را زندگی کنم که تمام عمر بر سر عهد جوانی‌اش با تو مانده است و هر روز به دیدنت آمده است... ... که هر روز از خانه‌اش که تا خانۀ تو راه چندانی ندارد، راه می‌گیرد سمت تو... هر روز بعد از نماز صبح  پشت اذن دخول بست طوسی می‌ایستد به خواندن اجازه‌نامه‌اش... هر روز چند صفحه از ختم قرآنش را، که هدیه به امامِ همسایه‌اش است، در دارالاجابه می‌خواند و از دور سلام و ادبی تقدیم ضریح می‌کند و باز خمیده‌خمیده برمی‌گردد سمت خانه‌اش... خانه‌ای که می‌داند همین که سرش را زمین بگذارد، هتل بلندقامتی جایش قد علم می‌کند و جوانک بسازبفروش تازه‌به‌دوران‌رسیده، چشم‌انتظار همان روز است که هرازگاهی پیدایش می‌شود به احوال‌پرسی علی‌الظاهر...
بعد یک روز که ختم قرآن رسیده است به سورۀ «طه»، نفسش می‌گیرد و نگاهش به ضریح روبرویش، آخرین چشم‌انداز زندگی‌اش می‌شود...

 

زندگی به توان هشت

۱۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
الـ ه ـام 8

دیشب خواب می‌دیدم مشهدم...

سه‌چهار روزی مشهد بودیم و داشتیم وسایلمان را جمع می‌کردیم که برگردیم، که یک‌هو یادم افتاد من در تمام این چند روز فقط یک‌بار حرم رفته‌ام و آن هم در حد خواندن یک نماز ظهر و عصر جماعت و سریع برگشته‌ام! (که آن را هم توی خواب ندیده بودم و فقط یادم بود) یک‌هو ساک و چمدان‌ها را رها کردم و راه افتادم که بروم حرم... اما توی همان راه که بودم، بیدار شدم... نمی‌دانم اگر بیدار نمی‌شدم، به حرم می‌رسیدم یا نه...

صبح که اینستاگرامم را باز کردم، دیدم دوست قمی‌ام که دیروز ازش خواسته بودم حرم حضرت خواهر که رفت، سلامم را اول به امام جان و بعد به خود حضرت خواهر برساند، جواب داده و قول که حتماً سلامم را می‌برد... . رفتم تلگرام را چک کنم، دیدم دوست مشهدی‌ام همان لحظه دارد می‌نویسد که حرم بوده و در دعای بعد از زیارتش کنار امام جان دعایم کرده...

نفس راحتی کشیدم... شرمندگی چه حس خوبی‌ست گاهی...

 

کبوتر حرم

 

حافظ‌نوشت:
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا! برخیز!
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم...

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۳
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

... قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى ...

... من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی کنم جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم) ...

شوری / 23

 ***

پیامبرجان، تا به حال به این فکر نکرده ام که به تو، به خاطر رسالتت «پاداش» بدهم. اصلا، مگر کار من و امثال من است، پاداش دادن به پیامبر خدا؟ پاداش تو را صاحب کارت میدهد. خودِ خودِ خدا.

 اما، باید به تو نشان بدهم چقــــدر ممنونت هستم. چقدر ممنونم که پیامبرم هستی. رحمه للعالمین هستی و من جزء این عالمین. تو رحمت خدا بر منی و من از تو به خاطر رحمت بودنت ممنونم. من زیر منت تو هستم. نه می خواهم از زیر این منت دربیایم و، نه می توانم. آن چه تو خواسته ای، نیاز من است. من حتی، برای دوست داشتن ِ نزدیکان تو هم، ممنون تو هستم. هیچ چیز از بار این منت، کم نمی کند. حتی شرطی که گذاشته ای. خودش منت دیگری ست.

 

امام جان، دیشب توی خیابان ها راه می رفتم و، دل تنگ بودم. خیلی، دل تنگ بودم. جانم آب شده بود از چشم هایم بیرون می ریخت. صدای گریه ی یک بچه آمد. نگاهش کردم، در بغل پدرش بود. دختر موفرفری صورتش خیس اشک شده بود. پدرش روی سرش دست می کشید و می گفت «کجات خورد بابایی؟» دلم ریخت... دلم می خواست حالا که زمین خورده ام، بیایی بلندم کنی، دست بکشی روی سرم و بگویی «کجات خورد...؟»  من خودم را لوس کنم و با گریه بگویم «دلم...» ... دلم بدجوری زمین خورده است... . به روبرویم نگاه کردم و لابلای تمام روشنایی های شهر، هیچ گنبدی سرنکشیده بود... . هیچ گنبدی نبود که به هوایش نفس هایم بدود و پاهایم بلرزد... هیچ گنبدی نبود که زیرش، درست روبروی ضریح تو، جانم را از چشم هایم بریزم بیرون و، جانانم را توی چشم هایم جا بدهم...

امام جان، من صبرمیکنم. بدونِ اما. تو میدانی ام... تو میدانی... .

 

 

شمش الشموس

بازنشرِ سطر ششم رمضان 92

۶ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
الـ ه ـام 8

بعضی‌ها سالشان را کنار تو تحویل کردند.
بعضی‌ها هرسالشان را کنار تو تحویل می‌کنند.
آن بعضی‌ها همین امشب و فردا شب حداکثر، بارشان را به سمت خانۀ‌شان جمع می‌کنند و «استودعک الله» گویان از تو دور می‌شوند.
دلشان، مثل ماهی بیرون افتاده از تنگ... بالا و پایین می‌پرد در سینه...

بعضی‌های دیگر پای تلویزیون نشستند و درحالی‌که شبکه‌ها را و ویژه‌برنامه‌های سال‌تحویل را مرور می‌کردند، قرآن ‌خواندند، زیارت عاشورا ‌خواندند و «یا مقلب القلوب» زیر لب زمزمه ‌کردند. سال که عوض شد، دستشان روی سینۀ‌شان بود و به «تو» سلام دادند...
این بعضی‌ها یک سال است، دو سال است، ده سال است، یک عمر است که به دیدار تو نیامده‌اند و دلتنگت هستند. آرزو دارند جای آن بعضی‌های اول باشند و یک‌بار فقط، نه هربار، به تو تحویل دهند سالشان را...

اما
از تو چه پنهان امام‌جان
دل آن بعضی‌های اول را
که کنار دل آن بعضی‌های دوم بگذاریم،
فقط خودت می‌دانی
کدامشان تنگ‌تر است از دوری‌ات...

 

سال نو کنار تو

۱۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۵
الـ ه ـام 8

خیلی وقت‌ها این کار را کرده‌ام؛
نشسته‌ام روبرویت، که دو دو تا چهارتا کنم و برایت بشمرم که «ببین! من این هوا دوستت دارم!»
دو زانو می‌نشینم و سرم را می‌اندازم پایین و با دست‌هایم، محکم، بازی می‌کنم. می‌خواهم مطمئنت کنم، می‌خواهم بدانی، می‌خواهم یادت نرود، که تو را دوست دارم...
اما چیزی نمی‌گذرد که جواب‌های تو را فرض می‌کنم... فرض می‌کنم و مطمئنم تو می‌گویی که اگر دوستت داشتم حتماً همان‌طوری می‌بودم که تو می‌خواهی و نه هیچ‌طور دیگری که خودم می‌خواهم... مطمئنم تو می‌گویی دوست داشتن فقط به حرف نیست بچه جان، دوست داشتن به عمل است...
این وقت‌هاست که ساکت می‌شوم، حرف حقی را که فرض می‌کنم جواب می‌دهی‌ام، می‌گیرم و می‌روم...
می‌روم هرکار دلم می‌خواهد می‌کنم و... باز دو صباح دیگر می‌نشینم روبرویت و قربان صدقه‌ات می‌روم و می‌خواهم بگویم که چقدر عزیزی...
این دور و تسلسل را تمام کن...
راستش را بخواهی، من از تو فقط همین را می‌خواهم؛ که باور کنی دوستت دارم...
حتی اگر دروغِ من است، تو باورش کن؛ باور کن دوستت دارم امام جان...

 

کبوتر

۲ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۸
الـ ه ـام 8

بله!

بله که ساعت «هشت» بودن تحویل سال 95، خودش یه شادی بزرگ بود و هنوز هم هست.

بله که دنبال هر بهانه‌ای هستیم که امام رضا رو به روزهامون محکم کنیم.

بله که امسال رو یک سال رضوی امید داریم.

بله که بله :)

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
الـ ه ـام 8

امروز سه نفر سلامم رو به امام جان رسوندن و منو پیشش دعا کردن.

غروبی یک نفر گفت که سلامم رو برده پیش امام جان (و می‌دونم دعام کرده.)

سر شب یک نفر زنگ زد و گفت حرمه و گوشی رو داد به امام جان تا حرف بزنم.

آخر شب هم یک نفر توی اینستاگرام روی عکس صحن انقلاب تگم کرد و گفت که یادمه.

خوب‌تر از این میشه باشم؟

 

من برای خوب بودن به هیچ‌چیزی نیاز ندارم، جز تو حضرت ثامن...

 

دور تو می گردند ماهی ها...

* حمدِ خدا...

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۷
الـ ه ـام 8