از در فروشگاه که آمدم بیرون، پرید جلوم؛ موهای کوتاه فرفری خرمایی و چشمهای قهوهای روشنی داشت. میخواست فال بخرم. اما من از فال گرفتن میترسیدم... از هرچیزی که با نیتم مواجهم کنه... . برای همین یکی از خوراکیهایی که از فروشگاه خریده بودم رو بهش دادم. ترجیح میدم به این بچهها فقط خوراکی بدم اگر قراره کمکی کنم... اما گفت «ازینا دوست ندارم خاله». خاله گفتنش برام مهم نبود، مهم این بود که شبیه بچگیهای خودم بود. زیاد. باید میگفت «ازینا دوست ندارم منِ من». بهش گفتم پس بیا بریم این فروشگاهه و هرچی دوست داری بردار. اما گفت «به جاش برای خواهرم ازین مغازههه یه ناخن میخری؟ خاله!؟ » ناخن؟ برای خواهرش؟ معلومه که نه. گفتم هرچی بخوای برای خودت میخرم فقط. گفت «من سرما خوردم، گلوم درد میکنه. برای خواهرم بخر. خیلی دوست داره از این ناخنا». از من اصرار که برای خودت و از اون انکار که برای خواهرم... نگاهِ چشماش میکردم، یهجوری گفت «الهی خوشبخت شی خاله» که تسلیمم کرد. من میخواستم اون رو خوشحال کنم و اون هم میخواست خواهرش رو خوشحال کنه. رفتیم توی مغازهای که معلوم بود از قبل نشون کرده. چون تا از در رفتیم تو، جای ناخنا رو بلد بود. اونی که میخواست رو هم از قبل نشون کرده بود. براش خریدم و جالب بود که منتظر موند من حساب کنم و باهم از مغازه بیرون بیایم. خودش رو با من میدید و من توی سهدقیقه حس کردم که مسئول یه بچهم. رفتیم بیرون. گفت «مرسی خاله» و کودکیم با یه مشت فالِ حافظِ ناخوانده رفت...
الهی خوشبخت شه... .