کاری به فروید ندارم؛ اما به نظر من تنها چیزهایی که از یاد آدمها نمیروند «ترسها» هستند.
لااقل درمورد من یکی که اینطور است. من، آدم احساسیِ حواسپرتی که موقع راه رفتن در خیابان، حواسم در معرض برگی که بالای سرم تکان میخورد هم هست و سرم را که بلند میکنم دیگر یادم میرود دو قدم جلوترم چالهای است که ماههاست هر روز دارم از آن عبور میکنم... منی که تا کتابفروشی میروم دنبال کتابی و کتاب دیگری حواسم را پرت خودش میکند و به خانه که میرسم یادم میافتد دنبال چیز دیگری بودهام... این منِ حواسپرت (و شاید هم هزارحواس)، تنها چیزی به خاطرم میماند که تا مغز استخوانم نفوذ کرده باشد و با رگ و ریشۀ قلبم آن را حس کرده باشم؛ تنها چیزی که از آن «ترسیده» باشم... آنطور ترسی که دستهای همیشه گرمم را یخ میزند و چشمهایم دیگر هیچجا را نمیبینند جز افکار موهومم که تندتند تصویرسازی میکنند و من را مثل مخاطب رمانهای سیال ذهن، وسط معرکه گیج و گنگ تنها میگذارند...
یادم است 5سالگیام را؛ شبی که تا صبح سرم را زیر پتو کرده بودم و عرق میریختم و هر آن منتظر کسی بودم که مرا از رختخواب بیرون بکشد و بدزدد. چون قبل از خواب از پنجره، چراغهای روشنی را در دوردستها دیده بودم که با خودم خیال کرده بودم حتماً این نور کشتیهای دزدهای دریایی است که دارند سراغ من میآیند! به خیال کودکیام میخندم، اما آن شب آنقدر ترسیده بودم که در تاریکی بلند شدم عروسکهایم را آوردم و کنار دیوار چیدم تا تنها نباشم. مامان کمی آنطرفتر بود، اما هیچکس نباید راز مرا میدانست... من ترسیده بودم...
یا آن سالهای نوجوانی را؛ شبی که فکر شومی به سرم افتاده بود که مرا یک شب دیگر تا صبح زیر پتو نگه داشت؛ این بار تمام مدت طوری هقه میزدم از گریه که شبیهش را کمتر یادم است. چیزی به دلم انداخته بود که نکند فردا صبح... دیگر... حتی همین حالا هم نمیتوانم تکرارش کنم... میترسیدم... آن ترس را که تمام تنم را به لرزه انداخته بود، هنوز با تمام وجود میتوانم حس کنم...
ترسها موجودات عجیبی هستند. گاهی آدم را فراری میدهند از خودشان، گاهی آدم را سرجایش خشک میکنند و گاهی حتی چیزی گردن آدم میاندازند و نرمنرم به سمت خودشان میکشند... . ترسها کوچک میشوند، بزرگ میشوند، کوچک میکنند، بزرگ میکنند...
اینها را همه گفتم که بگویم سالهاست ترسی را با خودم نگه داشتهام، بزرگ کردهام و هروقت از سرم پریده، به خودم یادآوریاش کردهام. این ترس را مدتها سردرِ وبلاگم نوشته بودم و هرروز به خودم و دیگران نشانش میدادم؛ این تنها ترسی بود و هست که عاری ندارم دیگران بدانندش.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى
قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمَى وَقَدْ کُنْتُ بَصِیرًا
قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنْسَى
و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت و روز رستاخیز او را نابینا محشور مى کنیم.
مىگوید پروردگارا چرا مرا نابینا محشور کردى با آنکه بینا بودم؟!
مىفرماید همانطور که نشانههاى ما بر تو آمد و آن را به فراموشى سپردى، امروز همانگونه فراموش میشوى.
خودم را تصور میکنم در پهنۀ قیامت با سر و صداهایی موهوم در اطرافم که هرچه سر میچرخانم و چشم میگردانم، چیزی نمیبینم جز تاری مطلق... میپرسم چرا... و جواب را که میشنوم... انگار برایم آشناست... انگار بارها از آیه های آخر «طه» که میگذشتهام، این صحنهها مقابل چشمهایم جان گرفته و از پایم انداخته... انگار یادم میآید که... یادم رفته چیزهایی را...
آن «واماندگی»، آن«رهاشدگی» آن «بیپناهی» لحظهای که تمام الهی لاتکلنی الی نفسیهایم را اجابت ناشده میبینم، آن لحظهای که بلاتکلیف ماندهام وسط معرکه و نه کسی را میبینم و نه کسی مرا میبیند، آن «ترس» را... خدا نصیب نکند... بحق هذا القرآن... که چندشب پیش سرگرفتم و دلم پیش طه میتپید...
این گفتگوی طهیی، این چند آیۀ سورۀ طه، بزرگترین ترس زندگی من است. این ترس را کنار خودم نگه داشتهام، حتی بزرگ کردهام که هیچوقت فراموشش نکنم و تکتک این 665 کلمه، یک یاد-آوری بود.