دم - گریه - بازدم. این ترتیب نفسهای من است.
نشستهام و کتابچه ویرایش میکنم. تلگرام صدا میدهد. رهاست که شعر فرستاده. شعر سپیدی از خودش. میخوانمش و چیزکی میگویم که نظر داده باشم و توی ذوقش نزنم، ولی دقیق نمیتوانم نقد کنم. میفهمد و میگوید اگر حال ندارم باشد برای بعد، عجله ندارد. میگویم حال دارم، فکرم گره خورده است. بعد گرهام را نشانش میدهم با چندتا جمله. میگوید که حتماً بغض هم دارم پشت آن جملهها. میگویم گریه است که میکنم، بغض نیست. باز هم از گرهام برایش گفتم. گفتم و گریه کردم. انگار که میگویم و نفس میکشم. رها هم گریه کرد. چیزی نگفت و گریه کرد. گفتم من نذر کردهام برای امامحسین. گفت تکهآینههای حرم را بغل کردهام. گفت دعایم میکند... گریه کردم... .
سمیه گفت غذای من آماده است. این یعنی غذایتان را آماده کنید. ما توی خوابگاه هستیم و باهم سر یک سفره غذا میخوریم. اشکهایم را پاک کردم، چهارمین دستمال کاغذی را گلوله کردم پای میز و بلند شدم شام را آماده کنم.
***
هیچ میدانی - گاهی از روزهای زندگی – گریه کردن – از نفس کشیدن – راحتتر است - ؟ - راحتتر نه – عادیتر – عادیتر- ... - .
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
/ حافظ