سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

... پرستو بغلم کرده بوده و گریه می‌کرد. آیۀ 2ساله که دومتر آن طرف‌تر، داشت طبق معمول وسایل کمد را بیرون می‌ریخت، یک‌دفعه از کار مورد علاقه‌اش دست کشید و گفت: «مامان ناراحت نباش»... پرستو، خندید. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نه مامان جون من که ناراحت نیستم». و آیه، خندۀ مادرش را که دید، خیالش راحت شد و به بقیه بازی‌اش مشغول.

 

***

 

دلم می‌خواست کسی بود که با یک قطره اشکم، دست از همۀ کارهایش بکشد و طوری جهانش زیر و رو شود، که مجبور شوم بخندم و بگویم «نه من که ناراحت نیستم»... تا به ادامۀ زندگی‌اش مشغول شود...

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
الـ ه ـام 8

چند وقتی است که یک نفر گلدان کوچک کاکتوسم را از پشت پنجرۀ خانه برداشته است؛ به معنای دقیق‌تر کلمه «دزدیده است»!

بابا که می‌فهمد، می‌گوید: «عیبی نداره؛ اونم دوست داشته از زیباییش لذت ببره، اما از نزدیک»!

به نظرم با این جملۀ مهربانانۀ بابا تمام دزدی‌های عالم را می‌شود توجیه کرد!

 

***

 

کاش می‌شد بابا را بدزدم و از نزدیک از مهربانی‌ش لذت ببرم؛ اینجا کمی دور است...
 

 

۴ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۷
الـ ه ـام 8

 

اندوه

آدمی را

به نوشتن وامی‌دارد.

به گریز از دیگران

و پنهان شدن در آستین دست‌هایش.

و غارنشینی هنوز ادامه دارد...

 

پ.ن: مدتی نبودم، دلم می‌خواست باز هم نباشم؛ اما... اندوه، آدمی را به نوشتن وامی‌دارد...

 

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۲
الـ ه ـام 8

خیلی وقت است که ننوشته ام. خیلی خیلی خیلی وقت... نه اینجا و نه هیچ جای دیگری...

نه این که نمی توانستم و حرف نداشتم، هم میتوانستم و هم حرف داشتم، اما ایستادم مقابل خودم و جلوی خودم را گرفتم تا ننویسم...

انگار پشت کرده ام به خودم حالا...

حالم خوب نیست...

می خواهم باز بنویسم...

 

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۴
الـ ه ـام 8