به آرزویم رسیدم؛ تولدت کنارت بودم...
این بار که رفته بودم مشهد، تا نگاهم به ضریح افتاد، رفتم کربلا... رفتم نجف... رفتم کاظمین...
باورم نمیشد؛ اصلاً باورم نمیشد کنار ضریح امام رضا یم ایستادهام و یاد جای دیگری هستم... حتی، دلتنگ آنجای دیگر هستم...
این بار اولی بود که بعد از کربلا، مشهد میآمدم...
گفتم عراق که بودهام، سلامی را که نگفته و شاید اصلاً نخواسته بوده برسانم، به همۀشان رساندهام و حالا شاید – نمیدانم از کجای کرَم آنها معلوم – آنها هم سلامی از خودشان به من داده باشند که به او برسانم... گفتم اگر سلامی دارم... من که نمیبینم... من که نمیدانم... بفرما، تقدیمت...
بعد هم راه رفتم و هی در گوشش خواندم «سلام از فلانی... سلام از بهمانی... سلام از همۀ دلتنگها... سلام از همۀ بیکسوکار ماندهها... سلام از همۀ دورماندهها... سلام سلام سلام...» من تا روز آخر داشتم سلام میدادم... خوش به حال آنها که جوابشان را دادی... خوش...