کاش میشد آدمهایی جز خودم را زندگی کنم (1) - پیرزن مجاور
کاش میشد آدمهایی جز خودم را هم زندگی کنم، حتی قدر یک روز، یک لحظه...
کاش میشد آن پیرزن مجاوری را زندگی کنم که تمام عمر بر سر عهد جوانیاش با تو مانده است و هر روز به دیدنت آمده است... ... که هر روز از خانهاش که تا خانۀ تو راه چندانی ندارد، راه میگیرد سمت تو... هر روز بعد از نماز صبح پشت اذن دخول بست طوسی میایستد به خواندن اجازهنامهاش... هر روز چند صفحه از ختم قرآنش را، که هدیه به امامِ همسایهاش است، در دارالاجابه میخواند و از دور سلام و ادبی تقدیم ضریح میکند و باز خمیدهخمیده برمیگردد سمت خانهاش... خانهای که میداند همین که سرش را زمین بگذارد، هتل بلندقامتی جایش قد علم میکند و جوانک بسازبفروش تازهبهدورانرسیده، چشمانتظار همان روز است که هرازگاهی پیدایش میشود به احوالپرسی علیالظاهر...
بعد یک روز که ختم قرآن رسیده است به سورۀ «طه»، نفسش میگیرد و نگاهش به ضریح روبرویش، آخرین چشمانداز زندگیاش میشود...