سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
 

تَبارَکَ الَّذِی إِنْ شاءَ جَعَلَ لَکَ خَیْراً مِنْ ذلِکَ ...

زوال ناپذیر و بزرگ است خدایی که اگر بخواهد برای تو بهتر از این قرار می دهد. (ترجمه مکارم شیرازی)

فرقان – ۱۰

***

اگر بخواهی

می توانی همین حالا، تمام بغض هایم را خنده کنی و اشک های بالقوه ام را بخار

می توانی کمر دلم را راست کنی و چروکهای صورتش را صاف و موهای سفیدش را سیاه. می توانی یک بار دیگر زلیخا را در دلم تکرار کنی

می توانی هرچه فرشته ها به گوشت رسانده اند را نشنیده بگیری و چشم هایت را به روی تمام غلط هایم ببخشی و من پشت پلک هایت، آیه های مغفرت را بخوانم

می توانی ریشه های دویست ساله ام را از لوت ترین بیابانهای دنیا بکنی و با یک  سرانگشت سبز، تمامشان را به شاخه های طوبی پیوند بزنی

لقمه ی دنیا توی گلویم گیر کرده و راه نفسم را بسته... گفتی لقمه ی بزرگتر از دهانت برندار و گوش ندادم. حالا آن قدر محکم بزن پشت کمرم که بیرون بیاید...

می توانی...

کافیست بخواهی

پس...

چرا نمیخواهی؟

 بنفشه های تو

 

بازنشر سطر یازدهم رمضان 91

۳ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۱
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلى‏ دارِ السَّلامِ...

و خدا [ همه را ] به سرای سلامت فرا می خواند...

یونس / 25

 ***

مثل غزالی
که گله ی شیرها
هــــــــزارجنگل دنبالش کرده باشند،
هراسان و
از
پا
افتاده ام.

 
 

حالا
به رمضان رسیده ام و می خواهم یک دل سیـــــر، نفس راحت بکشم.

آیه های عذاب را رد می کنم و از آیه های پندآموز می گذرم. می گردم دنبال امیدها. دنبال ناز و نوازش ها. دنبال لبخندها. می خواهم بشنوم دوستم داری. ببینم مواظبم هستی. حس کنم مهربانی. بچشم شفا می دهی.

 

تمام دنیا مریضخانه است. دروغ هایمان واگیر دارد. دستِ راستی مان شکسته است. ویروس ریا واکسن ندارد و با ماسکهای مرغوب غیبت می کنیم. دلمان هم که... ، کاش دست بگذاری رویش. خ ر ا ب است. کارش از شیمی درمانی هم گذشته.

 

تمام دنیا مریضخانه است. خوب شد برای بار هزارم صدایم کردی، دیگر گوش هایم هم داشتند کر می شدند. هرچند از پاافتاده ام، خودم را کشان کشان به آدرسی که داده ای می رسانم. شاید به مقصد هم نرسم، اما می دانم تو اگر من را بین راه ببینی که افتاده ام و پاهایم خاکِ راهت را دارند، دستم را می گیری و رسیده حسابم می کنی.

 

می گویند تو مریض های جواب شده را هم، شفا می دهی. آن ها که رگ و خونشان مریض شده، و از هر انگشتشان هزار مرض می چکد، آن ها را هم خوب می کنی.

 

 دارم می آیم.

 

پیش به سوی شفاخانه ات. قربه الی الله. الله اکبر.

 

روشنای راهِ تو

 

بازنشر سطر دوم رمضان 92

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

... ما کانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ ...

 ... جز خدا یاوری ندارند ...

هود / 20

 ***

آدم گاهی بعضی جملات کلیشه ای را از ته دلش می فهمد. آن وقت دیگر برایش کلیشه نیست. اگر هرکس کلمه ها را برای خودش می کرد و حرف می زد، هیچ کلمه ی بیچاره ای مهر کلیشه نمی خورد. بگذریم. این یکی دو روز، به این جمله ی کلیشه ای رسیدم که « ارتباط با خدا، یعنی وصل شدن به یک منبع بی پایان انرژی. »

یک نفر یک سیم زپرتی برای خودش دست و پا می کند و هرطور هست، از لا به لای تمام سیم چین های دنیا سالم ردش می کند تا برساند دست تو و قدری که می تواند، از تو انرژی می گیرد.

یک نفر دیگر کابلهایش را تند و تند اضافه می کند و هر روز قدر کل عمر آن یکی بنده ات، از تو انرژی می گیرد.

من هم این دو تا دستم را، می دهم دستت؛ تا به تو وصل شوم و آن وقت دیگر فقط یک آدمِ سرگردانِ زمینی نیستم که با هر باد و بارانی، زمین می خورد و برای بلند شدنش هم که اوه، چقدر ناله میکند. آن وقت اگر طوفان هم بیاید، دست های من در دست توست. تو نگهم می داری.  نمی گذاری خم شوم، کج بروم، زمین بخورم.

من به تو وصل می شوم و دیگر، فقط خودم نیستم. من تو را هم با خودم دارم.

 

خداجان، می دانی بهترین قسمتش کجاست؟

آن جا که من مطمئنم تو دست هایم را می گیری : )

 

دست های من

 

بازنشر سطر هفتم رمضان 92

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۵
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

... وَصَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاَتَکَ سَکَنٌ لَّهُمْ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ

... (ای رسول) و دعایشان کن که دعاى تو آرامشى براى آنهاست، و خدا شنواى داناست. (ترجمه بهرام پور)

توبه - ۱۰۳

***

(ای حضرت فرستاده ی حق)

دعایمان کن

این روزها، تمام چیزی که لحظه‌هایمان ندارد، آرامش است.

شاید کرخت باشیم، شاید خسته باشیم، شاید سست باشیم، شاید خوابالوده باشیم، شاید... اما آرام نیستیم.

خیلی وقت ها حس می کنیم دلمان چیزی می خواهد که نمی دانیمش. سرش  را با هرچه گرم می کنیم، سرد است هنوز.

خیلی وقت ها گلویمان بغضی دارد که نمی دانیمش. و هرچه می باریمش، خالی نمی شویم انگار...

خیلی وقت ها در فکر چیزی فرو می رویم که نمی دانیمش. و اگر بپرسند «به چی فکر می کنی؟» می گوییم «هیچی» و لبخند می زنیم و مشغول کاری می شویم.

دلهمایمان آرام نیست اما.

شاید مثل عضوی دردآلود، به خواب فروبرده ایمش. با مسکن و آرامبخش حتی. که فقط بخوابد و ناآرامی نکند. شاید مثل بچه ای بیش فعال، آن قدر در طول روز بازی اش می دهیم و سرگرم چیزهای رنگارنگ می کنیمش، که خسته شود و فقط یک گوشه بیفتد و بخوابد.

خیلی هایمان هم شاید دنبال آرامشش رفته ایم. در درس، در کار، در تشکیل خانواده، در موسیقی،  در ورزش و ...

اما هنوز اگر یک لحظه مجالش دهیم، می بینیم گوشه ای نشسته به خود می لرزد و شاید اگر سرش را بلند کنیم، چشمان خیسش را پایین بیندازد.

 

 

 

دعایمان کن

آرام نیستیم

و فقط دلهایمان می دانند

دنیایمان کسی را کم دارد

که حواسمان به او نیست
 

دعایمان کن،

حضرت فرستاده بر دلهای ناآرام ما.

 

از کفر من تا دینِ تو

 

بازنشرِ سطر چهاردهم رمضان 91

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۰
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

وَ لَوْ یُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَیْرِ لَقُضِیَ إِلَیْهِمْ أَجَلُهُمْ...

اگر با همان شتاب که مردم براى خود خیر مى‌طلبند خدا برایشان شر مى‌طلبید، مرگشان فرا رسیده بود...

یونس / 11

 ***

خداجان، من روی مهربانی تو حساب کرده ام. طولانی مدت با بهره ی زیاد.

فکرش را هم نمی کنم، حالا که سرم گرم حرف و کاری است که خوشایند تو نیست، ممکن است از من روبگردانی و بگویی «دیگر خدایت نیستم».

دخترعموهایم که بچه تر بودند، هروقت زن عمویم ازشان دلخور میشد، میگفت «دیگه مامانت نیستم!» و آن ها طوری گریه می کردند که انگار مادر بودن، قراردادی است که حالا طرف اصلی قرارداد، آن را فسخ کرده و همه چیز تمام شده! بعد بچه های خوبی می شدند.

تو اما، این را هم که بگویی، من که می دانم آنــــقدر مهربانی ات بزرگ است که این حرفها لابلایش رنگ می بازد. اصلا راستش را بخواهی، آیه های عذاب و قهرت، لابلای آن همه آیه  های رحمت، توی چشم های من رنگ باخته. امیدم زیادی زیاد است؟ از مهربانی تو که زیادتر نیست.

یاد بایزید بسطامی می افتم که در مکاشفاتش به او گفتی «می خواهی گناهانت را در بازار برای همه ی مردم فاش کنم تا رسوا شوی و دیگر کسی به رویت نگاه  نکند؟» و او گفت «می خواهی به مردم بگویم چقـــــدر مهربانی که بعد از آن دیگر کسی نماز هم نخواند؟!»

خداجان... تو خیلی مهربانی. با مهربانی ات، باز هم با من مدارا کن. قول می دهم سر به راه شوم. ببین،

این روزها تو، با تمام خدایی ات خدایی می کنی.

قول می دهم من هم، با تمام بندگی ام، بندگی کنم.

 

 نردبان بندگی

 

بازنشر سطر هفتم رمضان 92

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۳
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَی نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ

 

خدا نور آسمان‌ها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشه‌اى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مى‌شود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى‌کند، و این مَثَل‌ها را خدا براى مردم مى‌زند و خدا به هر چیزى داناست.

نور / 35

 ***

این آیه برایم مثل همه ی آیه های دیگر بود. تا روز عید غدیری که سالش را یادم نیست، با رفیق جان جانم رفتیم مشهد. پاییز بود و هوای سحرهای مشهد سردِ سرد. مسئول اردو گفت زائران سحر، مهمان های ویژه ی امام رضا هستند. توی راه ذکر مسیرِ زیارت را یادمان داد، می خواندیم و می رفتیم. اول توی دارالحجه جمع شدیم و بعد هرکس راه خودش را رفت. اما سفارش کردند که هرکس  100 بار آیه ی نور را این روز و این جا بخواند، فضیلتها دارد. من و رفیق جان هم رفتیم صحنِ انقلاب. انقلاب بود گمانم.  نشستیم و همین طور که گنبد جلویمان می درخشید، دندانک زدیم و بلند بلند این آیه را خواندیم. چند بار من می خواندم، خسته که می شدم او و برعکس... خیلی که خسته شدیم حوالی 80 و خرده ای مرتبه خوانده بودیم و می بایست برگردیم. سرخورده از این که نشد تمامش کنیم. به محل اقامت که برگشتیم، بچه ها گفتند خواندید؟ خجالت زده گفتیم فلان دفعه فقط. خندیدند گفتند ما 7 بار خواندیم، یا نهایتا 20 بار و... . هنوز دلمان می سوخت ولی. تا همان مسئول گفت این عددها ملاک نیستند. 80 تای شما اگر می شد 100 بار اگرچه بهتر بود، اما کار شما ناقص نبوده. آنجا بود که بالاخره گرممان شد و سرما  از تنمان در رفت... یادت است رفیق ِ جان؟

آن زیارت، آن روز، آن آیه ی نور، هنوز هم که هنوز است برای من بهترین و شیرین ترین مشهد و زیارتی است که رفته ام. آن جا بود که بار اول دلم را گذاشتم لای مرمرهای دارالحجه و عاشقش شدم. بعد از آن بود که هربار در خیالم رفتم مشهد، خودم را دارالحجه دیدم... .

حالا که می خواهم از آیه ی نور بنویسم، هی دل دل می کنم از صحن هایی که دم سحری با شانه های جمع کرده ازشان گذشتیم را رها کنم و دنبال واژه باشم برای این آیه. برای نور... .

همیشه آن آیه هایی که نور دارند، نگاهِ دلم را می گیرند. مطمئنم نور یک رمز است. یک چیزی است که خیلی خاص است. روزهای زیادی به این نور فکر کرده ام و... فکر کرده ام. همین.

می دانی خداجان؟ (این عادتِ می دانی گفتن های اول حرف هایم را، حتی موقع حرف زدن با تو هم که همه چیز را می دانی، نمی توانم ترک کنم!) اگر بشود تو را فقط به یک چیز تشبیه کرد، آن یک چیز همان نور است. اصلا هر طرفش را نگاه کنی بهترین تشبیه است.

با تو می شود همه چیز را دید و بی تو هیچ چیز دیده نمی شود. تو اگر در دل آدم باشی، دلش روشن است. دلش روشن است که همه چیز رو به راه است. همه چیز مرتب است. نگرانی جایی ندارد. تو اگر باشی، آدم مسیر درست را می بیند، کج کج نمی رود و کج کج انتخاب نمی کند. تو که هستی، ما گرممان می شود. دلمان هم گرم می شود به بودنت.

 

 

 

خدای نور، من را یک بار دیگر بگذار جلوی گنبد طلا، آیه ی نور بخوانم... .

 

حرم آفتابی

بازنشرِ سطر بیست و یکم رمضان 92

۴ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

... قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى ...

... من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی کنم جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم) ...

شوری / 23

 ***

پیامبرجان، تا به حال به این فکر نکرده ام که به تو، به خاطر رسالتت «پاداش» بدهم. اصلا، مگر کار من و امثال من است، پاداش دادن به پیامبر خدا؟ پاداش تو را صاحب کارت میدهد. خودِ خودِ خدا.

 اما، باید به تو نشان بدهم چقــــدر ممنونت هستم. چقدر ممنونم که پیامبرم هستی. رحمه للعالمین هستی و من جزء این عالمین. تو رحمت خدا بر منی و من از تو به خاطر رحمت بودنت ممنونم. من زیر منت تو هستم. نه می خواهم از زیر این منت دربیایم و، نه می توانم. آن چه تو خواسته ای، نیاز من است. من حتی، برای دوست داشتن ِ نزدیکان تو هم، ممنون تو هستم. هیچ چیز از بار این منت، کم نمی کند. حتی شرطی که گذاشته ای. خودش منت دیگری ست.

 

امام جان، دیشب توی خیابان ها راه می رفتم و، دل تنگ بودم. خیلی، دل تنگ بودم. جانم آب شده بود از چشم هایم بیرون می ریخت. صدای گریه ی یک بچه آمد. نگاهش کردم، در بغل پدرش بود. دختر موفرفری صورتش خیس اشک شده بود. پدرش روی سرش دست می کشید و می گفت «کجات خورد بابایی؟» دلم ریخت... دلم می خواست حالا که زمین خورده ام، بیایی بلندم کنی، دست بکشی روی سرم و بگویی «کجات خورد...؟»  من خودم را لوس کنم و با گریه بگویم «دلم...» ... دلم بدجوری زمین خورده است... . به روبرویم نگاه کردم و لابلای تمام روشنایی های شهر، هیچ گنبدی سرنکشیده بود... . هیچ گنبدی نبود که به هوایش نفس هایم بدود و پاهایم بلرزد... هیچ گنبدی نبود که زیرش، درست روبروی ضریح تو، جانم را از چشم هایم بریزم بیرون و، جانانم را توی چشم هایم جا بدهم...

امام جان، من صبرمیکنم. بدونِ اما. تو میدانی ام... تو میدانی... .

 

 

شمش الشموس

بازنشرِ سطر ششم رمضان 92

۶ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا...

و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو زیر نظر و مراقبت ما هستی...

طور / 48

 ***

اوایل فکرمی کردم فقط مال بچگی ها بود،  اما بعد دیدم نه؛ هنوز هم وقتی اتفاق بدی می افتد، من به چهره ی بابا نگاه می کنم. عمق فاجعه را از چهره ی او می فهمم. اگر دل خودم مچاله هم شده باشد، همین که ببینم چهره اش مثل همیشه آرام و متین است، می فهمم همه چیز خوب است. اگر تشویش کمی در چهره اش باشد و زبانش بگوید «چیزی نیست. درست میشه. » می فهمم به زودی همه چیز کاملا مرتب می شود. از بچگی همین طور بوده ام، معیار آرامش و تشویشم در اتفاقها، باباست. پدربزرگ که فوت کرد، برای اولین بار گریه ی بابا را می دیدم... گریه اش، قطره چکانِ مرگ بود برای من... .

 

بچه ها که تازه راه رفتن یادگرفته اند، کمی می روند و زمین می خورند. مادرشان هم بدو بدو می دود بغلشان کند و سر تا پایشان را وارسی کند که مبادا زخمی... . بچه که می بیند مادر با هول و ولا دارد می دود، گریه اش می گیرد. بعد از مدتی مادر می فهمد که بچه را نترساند و وقتی زمین می خورد از دور نگاهش می کند و یاد می گیرد نگرانی اش را فروبخورد. بچه کمی روی زمین می نشیند، مادرش را که می بیند آرام است، بلند می شود و دوباره می دود دنبال بازی اش. «مادر مواظبم است و همه چیز مرتب است. »

 

خداجان،

هر اتفاقی بیفتد و هر حکمی کنی، می دانم مواظبم هستی. می دانم نگاهم میکنی. وقتی اتفاقی زمینم می زند، منتظری بلند شوم و راهم را از سر بگیرم. اما من همانجا می نشینم و میزنم زیر گریه. اگر هم بلند شوم، یا برمی گردم راهی که رفته بودم و بینش زمین خورده بودم را، یا جلو می روم، اما کج.

تو می دانی، من صبر کردن را یاد گرفته ام، یاد گرفته ام و «بی خیال شدن» و «قید همه چیز را زدن» اشتباهش نمی گیرم..

حالا رمضان است. دلم بعد از تمام زمین خوردنها، دارد راه می رود. دستش را به دیوار محبتت گرفته و، دارد آهسته آهسته راه می رود. می دانم نگاهم می کنی. می دانم مواظبم هستی. من توی خانه ی تو هستم. نمی گذاری فلج شوم...

تو حکم کن. تو که مواظبم هستی؛ فقط صبر کردن را قدم به قدم یادآوری ام کن... .

 

بازنشرِ سطر هشتم رمضان 92

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۷
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم
 

فَلَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ عَلى‏ آثارِهِمْ إِنْ لَمْ یُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدیثِ أَسَفاً

نزدیک است که اگر امت تو به این سخن ( قرآن ) ایمان نیاورند جان عزیزت را از شدت حزن و تأسف بر آنان هلاک سازی!

کهف / 6

 ***

من قرآنت را دوست دارم پیامبرجان؛

 قرآن تو را، قرآن خدا را، قرآن خودم را.

همان که روی میزم است، با جلد سورمه ای زیپ دار، و هرازگاهی از عطر امام رضا به جلدش میزنم. همان که اگر ببینم گرد و خاک رویش نشسته، بغلش میکنم، می بوسمش، می بویمش. نه... بوی عطرش هم رفته پشت گرد و خاکها... . دوباره عطر میزنم، دوباره شروع میکنم، از همان جای همیشه... : طه.

من قرآنم را دوست دارم؛

لابلای صفحه هایش برگ گل محمدی هست. برگ آفتابگردان هست.  یک خوشه یاس هست. یک شکوفه مریم است. کنار بعضی صفحه ها صدای خنده هایم می آید. کنار بعضی دیگر، گریه هایم. باید مطهر بود، تا به جای گرفتن قرآن از گوشه ی صفحه ها، یا با دستکش خواندنش، تک تک واژه هایش را لمس کرد و با سرانگشت، بوسیدشان.

پیامبرجان، می بخشی، اما من دوست دارم تو یک روز حرفت را پس بگیری*. قرآن می خوانم تا تو خوشحال شوی. یا نه، کمتر غمگین باشی. غمگین هم که نه، دلخور... . تو، رسول مهربانی، یک بار از ما گلایه کردی و آن هم پای قرآن بود. نمی شود ما یک کاری کنیم تو حرفت را یک روزی پس بگیری؟ یا لااقل بگویی فلانی و فلانی و فلانی، جزء آن ها نبودند که قرآن را... ؟.

جانت سلامت پیامبرجان، من به قرآنت ایمان دارم. به سینه ات. به زبانت. به دستهای امیر مومنان. می دانم تو به سینه و زبان و دست های من ایمان نداری. اما همین دستهای بی ایمان را بگیر، تا تمام سینه ام یک جا تو شود، و زبانم فقط از تو بگوید. صبرکن، رمضان است. می خواهم بهار شوم. بذرهایش لای صفحه های قرآنم است. صبرکن...

 

کتاب خدا


* «وَ قَالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً» فرقان/30
بازنشر سطر چهارم رمضان 92

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸
الـ ه ـام 8

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قالَ لا تَخافا إِنَّنی‏ مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَرى

فرمود: نترسید. بی تردید من همراه شما هستم. می بینم و می شنوم.

طه / 46

***

خیلی وقت است، دلاشوبه هایم را پای این آیه جاگذاشته ام. هر بار به اینجا می رسم، همه ی بارِ تشویشم را زمین می گذارم و می نشینم کنار این آیه یک دل سیر، نفس راحت بکشم.

 

تو هیچ وقت من را تنها نگذاشته ای خداجان. نه چون من آن قدری خوبم که به حال خودم رهایم نکنی، چون تو آن قدری خوبی که مرا به حال خودم رها نمی کنی. نشده بخواهم با تو حرف بزنم و فکرکنم «نیستی». نه چون من همیشه حواسم به تو هست، چون تو همیشه حواست به من هست.

 

خیالم راحت است که هستی. که اگر بگویم بالای چشمت ابرو، قهر نمی کنی بروی. اگر کاری که گفتی را انجام ندادم، مرا ول نمی کنی. اگر صد سال سراغت را نگیرم و بعد یادت کنم، قبولم می کنی. خیالم راحت است برای صدا کردنت، نه صدای بلندی لازم است و نه نردبانی. برای این که حرفم را بشنوی هزار و یک واسطه چیدن لازم نیست. برای کنار تو بودن، تنظیم قرار و ساعت و روز خالی، لازم نیست.

 

خیالم راحت است و نمی ترسم. نمی ترسم که یک روز تو را نداشته باشم. نمی ترسم تو را از دست بدهم. این اطمینان را، تو به داده ای. این همان نیرویی است که گریه ی آدم ها را بند می آورد. درست همان لحظه ای که فکر می کنند حق دارند تا تهِ دنیا گریه کنند، آرام می گیرند. یک هو یادمان می افتد تو هستی. تو می بینی. تو می شنوی. تو، حواست هست... . فقط حسِّ بودن توست، که گریه ی آدم را بند می آورد، وقتی حس می کند یک گوشه ی دنیا غریب افتاده و کلِّ دنیا به جانش افتاده.

 

خداجان، نمی ترسم. تو با منی. می بینی. می شنوی.

 

: منم!

بازنشر سطر یازدهم رمضان 92

۷ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷
الـ ه ـام 8