خوب میدانم؛ یکی از همین روزها دیوانه میشوم. دیوانهتر از آنکه چیزهایی که نباید بگویم را، به یاد داشته باشم. سر به همان بیابانی میگذارم که خواب ستارههایش را دیده بودم. دیوانه میشوم و در کوچهراهها لِیلِی میکنم، گاهی روی دستهایم راه میروم و دنیا را چواشه* میبینم، همانطور که گهگاه روی تخت دراز میکشم و سرم را از انحنایش پایین میاندازم و به پنجره نگاه میکنم؛ نگاه میکنم که ماه از زمین طلوع کرده است و ستارهها کف زمین پخشوپلا شدهاند تا یک مشت بیندازم و یکیشان را بگیرم در گوشم، و صدایش را چشمبسته بخوانم: جیـــــر... جـــــیر...
یک روز دیوانه میشوم و دیگر از مرزهای این دنیای گردالی سردرنمیآورم؛ بالای همۀ این سبز و آبیها میایستم و نام تو را در گوش همۀ ستارهها میگویم؛ یکی یکی...
*چواشه: برعکس