برای تو مینویسم، سپیده!
نسبتها آدمها را از هم دور میکنند، اما واژهها کارشان عکسِ آن است؛ نزدیک میکنند.
نگاه نکن که من، دوستِ زنبرادرِ تو هستم. نگاه نمیکنم که تو، خواهرشوهرِ دوستِ من هستی؛
نگاه کن که من واژهام. نگاه میکنم که تو واژهای. ما همواژهایم سپیده.
هرچه روزهای عمر را بگذرانی، بیشتر میفهمی که از دارِ دنیا هیچچیزی نیست که «تماماً» مال تو باشد، الّا واژه!
تو میتوانی خداوندگارِ واژهها باشی؛ با واژه میشود خلقت کرد. میشود درخت را آبی کرد و آسمان را سبز، میشود آب را خشک کرد و خاک را خیس، میشود باران را از زمین بارید و گل را از آسمان رویاند.
هرروزِ دنیا، چرخ فلک برمدار دلت نچرخید و آنی شد که نمیخواستی بشود، واژههایت را بردار و برو برای خودت خداوندگاری کن؛ بگو هرآنچه میخواهی بشود، واژهها گوششان به فرمانِ توست.
با واژهها زندگی کن... ؛ واژهها خیلی تنها هستند سپیده. خیلی... آنقدرکه تا صدایشان کنی بدوند بیاید سمتت...
برای تو نوشتم، که هنوز به خداوندگاریات ایمان نداری، اما من اعجاز کلامت را دیدهام.
بنویس سپیده. ناگزیری...