گفته بودم قبلاً؟ گفته بودم آرزومه ده روز رمضان رو بیام مشهدت؟ گفته بودم...
همین که گفتم کافیه... تو میدونی و کافیه...
شاید هیچوقت به این آرزو نرسم (این آرزو و خیلی آرزوهای دیگه که به تو بستگی داره...) اما همین که تو یه سر این آرزوها هستی، یعنی خودش اجابت... یعنی هیچی که نباشه، هیچیِ هیچی که نباشه، من چندتا جمله با تو حرف زدن رو که بُردم...
شاید هیچوقت پای سفرههای افطار حرمت نشینم، سفرههایی که هرسال چشم میدوزم به عکساشون و تصور میکنم کسایی که کنار تو روزهشون رو بازمیکنن و هدیهشون چه راه کوتاهی داره تا به تو برسه،وقتی میگن «این روزۀ ناچیز تقدیم تو»...
اما تو رئوفی... تو رئوفی و فرقت با همه کسایی که من میشناسم همینه... اینه که نباید از تو ناامید شد... خدا رو چه دیدی... شاید یه سالی من پای این سفرهها نشستم و رو کردم بهت و گفتم... گفتم «دیدی من رو هم آوردی؟ »