سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۵ مطلب با موضوع «خدا به من وعدۀ خوبی داده است.» ثبت شده است

حالم خوب است

و این خوب‌حالی را در نگاهِ تو می‌بینم، از نگاه تو.

 

خدا را شکر

که با همۀ توان زندگی می‌کنم؛

با توانِ هشت.

 

به قربانت امامم... به قربانت... به قربانت... آمین بگو...
 

کبوترانه

۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۲
الـ ه ـام 8

 

من رازهایی دارم با تو حضرت سیدالشهدا

برملایم مکن

۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳
الـ ه ـام 8

از در فروشگاه که آمدم بیرون، پرید جلوم؛ موهای کوتاه فرفری خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت. می‌خواست فال بخرم. اما من از فال گرفتن می‌ترسیدم... از هرچیزی که با نیتم مواجهم کنه... . برای همین یکی از خوراکی‌هایی که از فروشگاه خریده بودم رو بهش دادم. ترجیح میدم به این بچه‌ها فقط خوراکی بدم اگر قراره کمکی کنم... اما گفت «ازینا دوست ندارم خاله». خاله گفتنش برام مهم نبود، مهم این بود که شبیه بچگی‌های خودم بود. زیاد. باید می‌گفت «ازینا دوست ندارم منِ من». بهش گفتم پس بیا بریم این فروشگاهه و هرچی دوست داری بردار. اما گفت «به جاش برای خواهرم ازین مغازه‌هه یه ناخن می‌خری؟ خاله!؟ » ناخن؟ برای خواهرش؟ معلومه که نه. گفتم هرچی بخوای برای خودت می‌خرم فقط. گفت «من سرما خوردم، گلوم درد می‌کنه. برای خواهرم بخر. خیلی دوست داره از این ناخنا». از من اصرار که برای خودت و از اون انکار که برای خواهرم... نگاهِ چشماش می‌کردم، یه‌جوری گفت «الهی خوشبخت شی خاله» که تسلیمم کرد. من می‌خواستم اون رو خوشحال کنم و اون هم می‌خواست خواهرش رو خوشحال کنه. رفتیم توی مغازه‌ای که معلوم بود از قبل نشون کرده. چون تا از در رفتیم تو، جای ناخنا رو بلد بود. اونی که می‌خواست رو هم از قبل نشون کرده بود. براش خریدم و جالب بود که منتظر موند من حساب کنم و باهم از مغازه بیرون بیایم. خودش رو با من می‌دید و من توی سه‌دقیقه حس کردم که مسئول یه بچه‌م. رفتیم بیرون. گفت «مرسی خاله» و کودکی‌م با یه مشت فالِ حافظِ ناخوانده رفت...

الهی خوشبخت شه... .

۱۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۱
الـ ه ـام 8

سلام حضرتِ خواهرخانم

امروز، امامِ رضا (جانِ جانان) شاد است به آمدنِ خواهریِ شما. فکر کنم امروز از روزهای قبل، لبخندش عمیقتر است و شاید اصلاً حتی انقدر خوشحال باشد که عیدی هم بدهد... نه؟ از کجا معلوم؟ شاید بدهد... خود شما چی؟ شما برای روز آمدنتان عیدی نمی دهید؟ البته ما باید هدیۀ تولد بیاوریم...

امروز می نشینم رو به خدا و زیارتت میکنم از راهِ دور، بانو؛ یا یک مفاتیح و دورکعت نمازِ دلتنگی. قربة الی الله... الله اکبر.

 

کاشی

 

* از کتاب آفتاب در حجاب، سیدمهدی شجاعی

۵ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
الـ ه ـام 8

هر بار که می خواهم همه چیز را دست بگیرم و فکر می کنم دیگر می توانم «کاری کنم»، همه چیز یا خراب می شود و یا به تعویق می افتد. این را یک سال و نیم تجربه کردم و باز، از تجربه ام درس نمی گیرم انگار...

دوباره دختر خوبی شده ام. همه چیز را دو دستی داده ام به خدا و دست به سینه نشسته ام.

***

تو خودت خدایی!

به من چه؟

 

                       نرگس

* عنوان: سهراب سپهری

۳ نظر ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
الـ ه ـام 8