رفته بودیم حرم. خیلی شلوغ بود. از همیشه بیشتر. حرم هم از چیزی که هست، بزرگتر شده بود. من هم انگار با گروهی رفته بودم.
ورودی انقلاب، خادمی جمعیت را به صف کرده بود. با چوب پرش زد به من و گفت «مگه نمی خوای بری دیدن امام؟درار کفشاتو! » گفتم « مگه امام اینجاست؟! » گفت «آره دیگه، کفشاتونو ولی باید دربیاریدا، یکی یکی به نوبت از اون در میرید تو و با امام صحبتاتونو می کنید و میاید بیرون. » کاملاً عادی و طبیعی صحبت می کرد. در خروجی صحن انقلاب، ساختمان بزرگی بود که محل اقامت امام بود. یکی یکی جمعیت به آن جا می رفتند و می آمدند.
***
امامم!
من
در خواب
- انگار که در بیداری -
با همّـۀ وجود
«شوق این که تو را می بینم
و اضطراب این که مرا می بینی»
چشیدم...
اما به دیدنت نرسیدم و بیداری، چشم هایم را از دیدنت بست...
حافظانه:
مکن بیدارم از این خوابم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش ...