بسم الله
وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا
و نام پروردگارت را یاد کن و از همه بریده شو و یکسره روى دل بدو آر.
مزمل / 8
***
(هفت هشت ده باری ترجمه را میخوانم. به نظرم هر حرف دیگری گزافه است... اما از چیز دیگری میترسم و مینویسم: )
گاهی آدم میبُرد. از همهچیز و همهکس. «دیگه بریدهم». جملۀ معروفیست. البته که خیلی وقتها طرف نبریده است و فقط خیال میکند که بریده. آن نخ نازکی که از قضا نخ آخر است و از همه هم محکمتر را، نمیبیند.
وقتی آدم از کسی یا چیزی میبرد، بین «او» و «آن» یک خلأ ایجاد میشود. خلأ را تا به حال حس کردهای؟ خلأ یک حجمِ وسیع و عمیق از هیچ است. دقیقاً مثل یک اقیانوسِ هیچ. و این حجم وسیع ِ عمیقِ هیچ، از طرفی با تمام نیرو تو را پس میزند و به سمتت نیروی دافعه پرت میکند، از یک طرف طوری تو را در خودش حل میکند که مثل یک تار مو در آب میافتی؛ مو به هیچوجه با آب حل نمیشود اما به هرکجا که آب برود، میرود. آدم هم با خلأ یکی نمیشود، تنها سرسپردهاش میشود. خلأ یک تناقض قدرتمند است. خیلی قدرتمند...
اینکه ایجاد این خلأ اختیاری باشد یا اجباری را، بگذریم. چون فرض را بر این میگذاریم که ما دو دستی آدمهای اطرافمان را چسبیدهایم و راستش اصلاً قصد ایجاد خلأ اختیاری نداریم. اما گاهی خلأ اجباری میشود. گاهی پیش میآید. گاهی انتخاب نمیکنی، انتخاب میشوی.
تجربه ثابت کرده است، این خلأها را تنها میتوان با یک چیز پر کرد. یعنی تنها یک چیز، یک نفر، یک مفهوم، یک حقیقت وجود دارد که عظمتش از سر تمام خلأها زیاد است.
به نظرم خلأ بلای بابرکتی است. به شرطی که آدم بتواند خلأش را پر از خدا کند. فکر کن بهجای آنکه در ته یک اقیانوس هیچ دست و پا بزنی، در آغوش خدا باشی. همۀ دور و برت خدا باشد.
خلأ مثل یک کاغذ سفید میماند. دلمان برای آن کلمۀ «سلام» که پیشتر رویش نوشته شده بود و پاک شده، شاید پر بکشد. اما اگر دستی بیاید و تمام صفحه را پر کند از «دوستت دارم»، دیگر همهچیز تمام است...
از بریدگیهایمان نترسیم... پیوند محکمتری وجود دارد.