از سر صبحی گرفته بودم؛ دلیلِ تازهای نداشتم و به دلیلهای قدیمی چنگ زدم تا توجیه کنم غمم را...
عصر رفتم مؤسسه برای کلاس نیمایی، و راه برگشت را هی پیاده آمدم و شعر خواندم، هی پیاده آمدم و به آدمهایی که از روبرویم میآمدند نگاه کردم و در چشمهایشان آرزو کردم خودم را ببینم که چطور سر و کلهام به پاهایم آویخته و راه میروم، هی پیاده آمدم و به بچههایی که فال میفروختند بیمحلی کردم، هی پیاده آمدم و دیدم یکجا بساط چای است... دیدم جلوی مسجد چای روضه میدهند... صدای روضه میآمد... دیدم علی دارد زهرا را غسل میدهد... رسیده بود به کبودیها... لیوان در دستم موج برمیداشت و دیدم دارم میروم داخل مسجد... دیدم نشستهام روی یکی از پلهها و آوخ... که غریبنمایی را چه خوب بلدم... دیدم سرم را تکیه دادهام به دیوار و نمیدانم برای خودم گریه میکردم یا زینب که آمده بود با مادرش خداحافظی کند...
از مسجد درآمدم و هیئت خیابان را گرفته بود؛ تابوت سبزی روی دستهای چهار پسر بود و اطرافش چند نفر با مشعل ایستاده بودند... مگر علی آن شب تنها نبود؟ عکس میگرفتم و میدانستم همین که برسم خوابگاه عکسها را نگاه میکنم و پاک میکنم... همین کار را هم کردم...
باز...
پیاده آمدم و موج برداشتم صدای اطرافم را و چشمهایم را که «خدا مادرم را کجا میبرند...؟»
یعنی آن اول کسی که این شعر را گفته چه کسی بوده...؟ چرا این شعر اینطور مانده؟ چرا اینقدر میسوزاند؟ پس چرا اینقدر ساده است؟
پیاده آمدم و پایم درد میکرد... دلم اما... بهتر بود...