یک دقیقه بیشتر...
چندسالی هست، آنقدر بزرگ شدهام که به شب چله میگویم «شب یلدا». این سالها هیچوقت این شب را دلدرد نگرفتهام و چشمهایم با دیدن خوراکیهای جورواجور، برق نزده است. سالهاست برای اینکه بابا دستم را بگیرد و به شیرینیفروشیها و خواروبارفروشیهای شهر ببرد و دستهایمان پر از پاکتهای هیجانانگیز شود، روزشماری نمیکنم. این سالها دیگر مادر تذکر نمیدهد «رو هم رو هم نخور حالت بد میشه» و پدر نمیگوید «شب چلهشونه بذار بخورن طوری نمیشه.»
در عوض این سالها شب یلدا که میشود، من از همیشه به دیوان حافظم نزدیکترم. حواسم هست که برای چندنفری باید فال بگیرم و به چندنفری بگویم برایم فال بگیرند. این سالها شبِ یلدا همیشه دلگیر بوده است... انگار این دقیقۀ اضافی، چیزی را میطلبد که نیست... انگار هرکار میکنی، حقِ این دقیقۀ اضافی را، آنطور که باید ادا نکردهای... این یک دقیقه بدجوری خالی مانده... بین تمام سالهای عمر... این یکدقیقههای یلدا، یک حفرۀ خالیِ بلاتکلیفاند.