دوستت ندارم و دعایت می کنم.
هربار مشهد میروم، سعی میکنم برای همه دعا کنم.
برای این کار، گاهی پیامکها و تماسهای دیگران کمککننده است، گاهی لیست دفترچه تلفن گوشی و...
اما من روش دیگری دارم؛
اینطور وقتها فکرم را باز میکنم و میگذارم چهرهها و اسمها به ذهنم هجوم بیاورند و دانه دانه دعایشان میکنم. نتیجۀ جالبی دارد. چون بعد از آدمهای خیلی نزدیک و بعد هم نیمهنزدیک، آدمهایی به ذهنت میرسد که اصلاً دوستشان نداری، درواقع ازشان بدت میآید، حتی به خودت قول دادهای که حلالشان نکنی... این آدمهای دوستنداشتنی یکهو به ذهنت میآیند و... تو یک لحظه مکث میکنی. مکث میکنی و با امام در رودربایستی میافتی؛ میدانی هرکه را به ذهنت آمده، باید دعا کنی... پا میگذاری روی خودت... روی لجبازیهای قدیم، دعواها، دلشکستگیها و دلخوریها.... . نفسی میکشی و اسمش را میآوری؛ اول با تردید و بعد با اطمینان. باید دعایش کنی، اول برای خاطر خودت و بعد شاید برای خاطر او هم.
تمام سفر یک طرف... این دعاها یک طرف دیگر...
(از وقتی از مشهد برگشتهام، دست و دلم برای نوشتن از مشهد نمیرود؛ برعکس وقتیکه آنجا بودم...)