اندر احوالات سر ما را خوردی !
هروقت سرما میخورم، به اندازۀ یک سرطان استرس متحمل میشوم.
مخصوصاً اگر خانه نباشم و خوابگاه باشم؛ مامان و بابا فکر میکنند دارم اینجا در گرسنگی و محرومیت و فقر دست و پا میزنم و تلف میشوم. روزی بیستبار زنگ می زنند و پنجاه بار هم تا دم تلفن میروند و یکیشان به آنیکی توصیه میکند که «ولش کن اعصابش خرد میشه حالا هی زنگ نزنیم» و منصرف میشوند.
خودم هم که بدمریض؛ سرماخوردگی که سراغم میآید تا خودش را تمام و کمال به منصۀ ظهور نگذارد، رضایت نمیدهد.
اما از شما چه پنهان، من با عنایت به همان روحیۀ مازوخیستی خودم، از مریضی خیلی خوشم میآید. نه اینکه کیف کنم سردرد بکشم و گلویم پاره شود از سرفه ها! نه. از آن عجز و حال نزارش خوشم میآید. من بندهوارترین نمازهایم را درحال مریضی خواندهام. وقتی که نای بلند شدن از سجده را ندارم و صدایم به بلند گفتن «بسم الله...» درنمیآید، تازه میفهمم که چقدر تابهحال برای خدا پررویی کردهام و چه از پشه کمتری هستم در این عالم. دوست دارم گاهی خدا کمی یادم بیندازد که تبی زمینم میزند و دردی پابندم میکند، و تا خودش نخواهد، هیچچیز تغییر نخواهد کرد.
این وقتها حالِ آن آدمهایی را که مریضی لاعلاج دارند و میگویند بیماریشان به خدا نزدیکترشان کرده و بابتش شاکرند، کمی میفهمم...
دوستت دارم سرماخوردگیجان : )