دو دو تای حساب تو از چهارتا خیلی بیشتر می شود...
خیلی وقتها این کار را کردهام؛
نشستهام روبرویت، که دو دو تا چهارتا کنم و برایت بشمرم که «ببین! من این هوا دوستت دارم!»
دو زانو مینشینم و سرم را میاندازم پایین و با دستهایم، محکم، بازی میکنم. میخواهم مطمئنت کنم، میخواهم بدانی، میخواهم یادت نرود، که تو را دوست دارم...
اما چیزی نمیگذرد که جوابهای تو را فرض میکنم... فرض میکنم و مطمئنم تو میگویی که اگر دوستت داشتم حتماً همانطوری میبودم که تو میخواهی و نه هیچطور دیگری که خودم میخواهم... مطمئنم تو میگویی دوست داشتن فقط به حرف نیست بچه جان، دوست داشتن به عمل است...
این وقتهاست که ساکت میشوم، حرف حقی را که فرض میکنم جواب میدهیام، میگیرم و میروم...
میروم هرکار دلم میخواهد میکنم و... باز دو صباح دیگر مینشینم روبرویت و قربان صدقهات میروم و میخواهم بگویم که چقدر عزیزی...
این دور و تسلسل را تمام کن...
راستش را بخواهی، من از تو فقط همین را میخواهم؛ که باور کنی دوستت دارم...
حتی اگر دروغِ من است، تو باورش کن؛ باور کن دوستت دارم امام جان...