سطر سوم رمضان 94
بسم الله
إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَىٰ رَبِّی
همانا من به سوی پروردگارم هجرت میکنم.
عنکبوت / 26
***
پرندهها وقتی شرایط زندگی برایشان سخت میشود، به مکانی با شرایط مساعد مهاجرت میکنند. وقتی هوا مطلوبشان نیست یا آب و غذا به اندازۀ کافی ندارند. تحمل نمیکنند، تلفات نمیدهند، خودشان را با شرایط وفق نمیدهند؛ خیلی راحت و خیلی سخت، بالهایشان را باز میکنند و پر | واز. کیلومترها در ازای جایی که «جای زندگی» است، بال میزنند.
///
دلش شکسته بود. بهقول خودش «این رسمش نبود.» از آقا نادر بیشتر از اینها انتظار داشت. چهار سال توی کبابفروشی سرچارراه شاگردیاش را کرده بود، هرچقدر پیش بقیه توی سرش زده بود، به حرمت بزرگتری و حق نان و نمک، سرش را بلند نکرده بود. با خودش میگفت «حتماً توی دلش دوستم دارد، اینهمه وقت دم دستش بودهام، تک و تعریف کردهایم، بعضی وقتها با ماشیش من را تا ایستگاه اتوبوس میرساند حتی!» اما دیروز که سه تا تراول پنجاه تومانی آقانادر گم شد، خیالات پسر هم رنگ باخت. اولین کاری که آقا نادر کرد، این بود که انگشتش را گرفت سمت او و پولش را خواست، حتی جیبهایش را گشت. حقوق بخور و نمیری میگرفت و با اینکه هیچوقت اعتراض نکرده بود، انگار آقانادر خودش این را میدانست که گفت: «بله، از آدم گشنه گدا جز این برنمیاد!» قبل از اینکه پرتش کند بیرون، پیشبندش را درآورد و از کبابی بیرون زد. داشت فکر میکرد نیم ساعت دیگر وقت شلوغی مغازه است و آقا نادر گناه دارد دستتنها بماند، که از پشت سرش شنید «میذارمش به پای حقوق این ماهت، برو دیگه پیدات نشه!»
چند دقیقهای تا اذان مانده بود، راه گرفته بود سمت مسجد و یک گوشۀ دنج برای خودش پیدا کرده بود. نشسته بود و با دانههای تسبیح توی دستش، همۀ حرفها را مرور میکرد. نه... این رسمش نبود. بلند شد، قامت بست و تکبیره الاحرام را که گفت، انگار از تمام دنیای پشت سرش، یک دلِ شکسته دستش گرفته بود که به جای دیگری میبرد... جایی که جای زندگی است.