دختری که با گربه ها دوست بود...
از ترهبار و شهروند برمیگشتیم با دوستم.
چرخ خرید پشت سرم خِر خر خر خر خر خر صدا میکرد و میدوید. مثل سگ مریضی که چارهای جز دویدن دنبال صاحبش ندارد... چرا انقدر زشت؟ مثل کامیون اسباببازی بچهای که به نخی وصل شده و دنبالش روی سنگ و کلوخها میآید...
دختر بچهای جلویمان را گرفت و با ادب و شرم و اضطراب توأمانی پرسید: «ببخشید! یه گربۀ سیاه و سفید کوچولو ندیدید اینجا!؟»
من باز خودم را دیدم، 17-18 سال پیش... چشمهایم و صدایم پر از تأسف بود و گفتم: «نه... فقط اومدنیه یه دونه قهوهایشو دیدم...» گفت: «نه سیاه سفید بود... مرسی ممنون!» و با ناراحتی رفت... برگشتم و دیدم زیر ماشینها و پلها را نگاه میکند و مستأصل است.
دوستم چندشش شده بود و برایش عجیب بود که دخترک با گربه چه کار دارد! و من چقدر دلم میخواست چرخ خرید را به او میدادم تا خوابگاه ببرد و خودم میرفتم با دخترک دنبال یک گربۀ سیاه و سفید کوچک میگشتم که لابد یا گرسنه بوده یا زخمی یا... محبوب دلش :)