سطر هشتم رمضان 95 / سطر هشتم از همۀ سطرها «مال تو» تـَر است!
بسم الله الرحمن الرحیم
... قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى ...
... من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی کنم جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم) ...
شوری / 23
***
پیامبرجان، تا به حال به این فکر نکرده ام که به تو، به خاطر رسالتت «پاداش» بدهم. اصلا، مگر کار من و امثال من است، پاداش دادن به پیامبر خدا؟ پاداش تو را صاحب کارت میدهد. خودِ خودِ خدا.
اما، باید به تو نشان بدهم چقــــدر ممنونت هستم. چقدر ممنونم که پیامبرم هستی. رحمه للعالمین هستی و من جزء این عالمین. تو رحمت خدا بر منی و من از تو به خاطر رحمت بودنت ممنونم. من زیر منت تو هستم. نه می خواهم از زیر این منت دربیایم و، نه می توانم. آن چه تو خواسته ای، نیاز من است. من حتی، برای دوست داشتن ِ نزدیکان تو هم، ممنون تو هستم. هیچ چیز از بار این منت، کم نمی کند. حتی شرطی که گذاشته ای. خودش منت دیگری ست.
امام جان، دیشب توی خیابان ها راه می رفتم و، دل تنگ بودم. خیلی، دل تنگ بودم. جانم آب شده بود از چشم هایم بیرون می ریخت. صدای گریه ی یک بچه آمد. نگاهش کردم، در بغل پدرش بود. دختر موفرفری صورتش خیس اشک شده بود. پدرش روی سرش دست می کشید و می گفت «کجات خورد بابایی؟» دلم ریخت... دلم می خواست حالا که زمین خورده ام، بیایی بلندم کنی، دست بکشی روی سرم و بگویی «کجات خورد...؟» من خودم را لوس کنم و با گریه بگویم «دلم...» ... دلم بدجوری زمین خورده است... . به روبرویم نگاه کردم و لابلای تمام روشنایی های شهر، هیچ گنبدی سرنکشیده بود... . هیچ گنبدی نبود که به هوایش نفس هایم بدود و پاهایم بلرزد... هیچ گنبدی نبود که زیرش، درست روبروی ضریح تو، جانم را از چشم هایم بریزم بیرون و، جانانم را توی چشم هایم جا بدهم...
امام جان، من صبرمیکنم. بدونِ اما. تو میدانی ام... تو میدانی... .
بازنشرِ سطر ششم رمضان 92
عجب عبارتی ...
جزئی از این عالمین باشیم کاش