شرمندگی چه حس خوبیست گاهی...
دیشب خواب میدیدم مشهدم...
سهچهار روزی مشهد بودیم و داشتیم وسایلمان را جمع میکردیم که برگردیم، که یکهو یادم افتاد من در تمام این چند روز فقط یکبار حرم رفتهام و آن هم در حد خواندن یک نماز ظهر و عصر جماعت و سریع برگشتهام! (که آن را هم توی خواب ندیده بودم و فقط یادم بود) یکهو ساک و چمدانها را رها کردم و راه افتادم که بروم حرم... اما توی همان راه که بودم، بیدار شدم... نمیدانم اگر بیدار نمیشدم، به حرم میرسیدم یا نه...
صبح که اینستاگرامم را باز کردم، دیدم دوست قمیام که دیروز ازش خواسته بودم حرم حضرت خواهر که رفت، سلامم را اول به امام جان و بعد به خود حضرت خواهر برساند، جواب داده و قول که حتماً سلامم را میبرد... . رفتم تلگرام را چک کنم، دیدم دوست مشهدیام همان لحظه دارد مینویسد که حرم بوده و در دعای بعد از زیارتش کنار امام جان دعایم کرده...
نفس راحتی کشیدم... شرمندگی چه حس خوبیست گاهی...
حافظنوشت:
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا! برخیز!
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم...
تازه کجاشو دیدی..
من توی این تابستان سه بار هرکدام به فاصله بیست روز مشهد بودم در جوار امام رضا جانم
توی این سه بار هر دفعه یادت کردم و جالب اینجاس که نه تو منو میشناسی و نه من تو رو
مخصوصا هربار که خواستم برم با مطالب و نوشته های امام رضایی تو خودمو آماده ی ورود به مشهد کردم...
خیلی ها بطور گمنام به یادتن... توی مشهد... :)