من مهمان خانه ات، تو مهمانِ سطرهایم باش زهرا!
نمیتونم دقیقا بگم، اما سعی که میتونم کنم...
از بودن کنار هر آدمی و از بودن توی خونهی هر آدمی، حسی متمایز از آدما و خونههای دیگه به آدم دست میده. گاهی آدم بیکه بدونه غمگین میشه از معاشرت و حضور با کسی و در خونهی کسی، گاهی حوصلهش سر میره، گاهی گرفته میشه... گاهی هم سرحال میاد، شاد میشه و انگار روزش رو از نو شروع کرده...
وقتی با تو و در خونهی توام، خیلی زلال میشم زهرا... حس میکنم از یه زیارت عاشورا برگشتم و بند بند دلم داره ازش اشک می چکه... ازون اشکای سبک که تا عمق وجودتو سبک میکنه... وقتی از پیش تو و از خونهی تو میام، حال مسافریو دارم که دلش واسه شهری که پشت سر میذاره تنگ میشه... انگار که یه چیزی ازون شهر تو تنش رسوخ کرده و از خودش شده...
خونهی فیروزهای تو حال خوبی داره زهرا... حال اربابی داره... حال نوکری داره... حال روضه داره... حال تو رو داره...
آروم میشم و هرکار می کنم از شیطنتایی که پیش فاطمه دارم، چیزی ازم پیدا نمیشه...
تو و خونه ت یه الهامی از من بیرون میکشید که تو اتوبوسای کربلا سر به شیشهی خاکی ماشین میذاشت و میگفت «آخیش....»...
:)