بابابرفی - جبار باغچه بان
هربار با پدرم بیرون میرفتم و میخواست برای خودش روزنامه بخرد، یک کتاب قصه هم برای من میخرید. برای همین است که هنوز از دکههای روزنامهفروشی، بوی خاطره میشنوم...
از بین آنهمه کتاب قصه که غالبشان ترجمهشده بودند، بابابرفی برای من از همه عزیزتر بود و هست. در بین کتابهایی که بیشترشان قصههای شاه و پری بود و ماجرای سفرهای اسرارآمیز و ماجراجوییها و دانستنیهای علمی، بابابرفی آن تنها داستانی بود که دست یخزدهاش را گذاشت روی قلبِ گرمِ کودکیام... شاید این اولین باری بود که درک میکردم در ازای هرچیزی، چیز دیگری از دست میرود... اولین باری بود که میدیدم بعضیها برای نانِ بعضی دیگر، آب میروند... خوب یادم است وقتی میخواندمش غمگین میشدم و حس میکردم باید خیلی جدی چیزی از این قصه یادبگیرم که بابابرفی بیهوده نمرده باشد...
بابابرفی من هنوز و همیشه زنده است...
خیلی روزها دنبال این کتاب گشته بودم، حتی در کتابخانۀ یکی از کانونهای پرورش فکری پیدایش کرده بودم که نتوانستم در ازای اهدای کتاب دیگری آن را بگیرم. تصور کنید وقتی فهمیدم دوباره در کتابفروشیها پیدایش شده چه حالی شدم و وقتی هدیه گرفتمش چه حال دیگری...
اگر اطرافتان کودک دارید یا خودتان کتاب کودک دوست دارید، حتماً سراغ این کتاب بروید.