در غبار خوابهای تاریخی
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ
نمیدانم کدام شهر بودم؛ اما یکی از شهرهای نزدیک تو بود. همین که سوار قطار میشدم، نیمساعت بعد حرمت بودم.
حرم فرق داشت؛ شبیه هیچکدام از عکسهای تاریخی حرمت که دیدهام نبود؛ اما قدیمی بود... آنقدر کوچک بود که آدم هرکجایش سرک میکشید، ضریح را میدید...
رنگها گرم بود و آدمها انگار سالها بود در حرم نشسته بودند و زیارتنامه میخواندند و دعا میکردند و گریه میکردند... انگار مال آنجا بودند... انگار جزئی از حرم بودند...
هیچوقت این حس کهنۀ نزدیک زیارت را حس نکرده بودم که پریشب در خواب...
۹۶/۰۳/۰۳