سطر بیست و ششم رمضان 94
26
بسم الله
وَإلی رَبِّکَ فَارْغَب
و با اشتیاق، به سوى پروردگارت روى آور.
شرح / 8
***
گاهی اوقات، آدم حوصلۀ عبادت ندارد. دست خودش نیست. حواسش پرت است، خسته است، عجله دارد. هرکار میکند نمازش را با «حال» بخواند، چند دقیقهای پای سجاده بنشیند، تسبیحی دست بگیرد، مفاتیحی، قرآنی... نمیشود که نمیشود.
امّا گاهی اوقات... وقتی پای جانمازت مینشینی، حس میکنی در عبادتگاه شخصی خودت هستی. تکتک کلماتت را، رو به خدا میگویی، طوریکه انگار بار اولیست این حرفها را میزنی. دوست داری روی هر واژه تأکید کنی و خیالت راحت شود خدا باورش شده... باورش شده که فقط او را میپرستی و فقط از او یاری میجویی، که او را از هرچیزی در این دنیا، بزرگتر میدانی، که میدانی تنها به قدرت اوست که برمیخیزی و مینشینی... .
گاهی اوقات، دلت لک میزند برای اینکه خودت را برسانی به یک مسجد، به یک امامزاده، به یک جایی که هوایش پر است از نیایش آدمها. آدمهایی که خودشان را گناهکار میدانند، اما همین که اشک میریزند، قطره قطره قطره... گناهانشان را زمین انداختهاند. جایی که بوی گلاب میدهد و عطر محمدی (نام نازنینش آمد. صلوات نثار کن) این وقتها همۀ وجودت آن کنج حرم را، یا نه آن گل قالی سرخ امامزاده را، یا نه آن ستون مسجد را میخواهد که بنشینی و برای خدا دلبرانه بندگی کنی...
گاهی اوقات هست که گوشهایت منتظر صدای اذان است. منتظر است خدا صدایت کند و پر بکشی و بگویی «جانم... جانم خدای من...؟» بعد سراپایت برایش لبیک بگوید.
در گوشی: یکی از این «گاهی اوقاتها» آن وقتی است که دلت شکسته است... .
آی دلهای «شکسته»، من را دعا کنید... شما صدایتان «درست» میرسد به مقصد.
حافظانه:
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد...