سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشم ها» ثبت شده است

همۀ آدم‌ها چیزی در زندگی‌شان دارند، که چند ثانیه تأمل بر آن، چشم‌هایشان را خیس کند و لااقل، قلبشان را بلرزاند؛ چیزی شبیه رعد و برق...

 درمورد آدمهایی که رعد و برقهای زیادی دارند، چیزی نمی‌گویم؛

آن‌ها که از بس «متأثر»ند از هر در و دیواری، بارانِ بهارند دائماً. آن‌ها که چشم‌هایشان از نگاه به هرچیزی هراس دارد و انگار نمی‌تواند از عمق هیچ پدیده‌ای خالی بماند. نمی‌خواهم بگویم از «حس کردن» خسته‌اند یا حتی حالشان از «جای کسی و چیزی بودن بیشتر از آنی که خودش است» به‌هم می‌خورد. اصلاً چه کار داریم که بگوییم چشم‌هایشان بر سرشان سنگینی می‌کند و قلبشان تاب سینه‌شان را ندارد... نمی‌گویم... نمی‌گویم این آدم‌ها وقتی مقابل آینه لبخند می‌زنند، چقدر از خودشان کراهتشان می‌آید...

همین‌طوری... خواستم بیایم بگویم «آدم‌هایی در این زندگی هستند، که زیر بارانِ رعد و برق، زندگی می‌کنند. این آدم‌ها دربدر یک سقف... . »

نمی‌گویم.......

چشم هایش

 

حافظ نوشت:

هیهات از این گوشه که معمور نمانده است...

۷ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
الـ ه ـام 8

نشسته‌ام و کتابچه ویرایش می‌کنم. تلگرام صدا می‌دهد. رهاست که شعر فرستاده. شعر سپیدی از خودش. می‌خوانمش و چیزکی می‌گویم که نظر داده باشم و توی ذوقش نزنم، ولی دقیق نمی‌توانم نقد کنم. می‌فهمد و می‌گوید اگر حال ندارم باشد برای بعد، عجله ندارد. می‌گویم حال دارم، فکرم گره خورده است. بعد گره‌ام را نشانش می‌دهم با چندتا جمله. می‌گوید که حتماً بغض هم دارم پشت آن جمله‌ها. می‌گویم گریه است که می‌کنم، بغض نیست. باز هم از گره‌ام برایش گفتم. گفتم و گریه کردم. انگار که می‌گویم و نفس می‌کشم. رها هم گریه کرد. چیزی نگفت و گریه کرد. گفتم من نذر کرده‌ام برای امام‌حسین. گفت تکه‌آینه‌های حرم را بغل کرده‌ام. گفت دعایم می‌کند... گریه کردم... .

سمیه گفت غذای من آماده است. این یعنی غذایتان را آماده کنید. ما توی خوابگاه هستیم و باهم سر یک سفره غذا می‌خوریم. اشک‌هایم را پاک کردم، چهارمین دستمال کاغذی را گلوله کردم پای میز و بلند شدم شام را آماده کنم.

***

هیچ می‌دانی - گاهی از روزهای زندگی – گریه کردن – از نفس کشیدن – راحت‌تر است - ؟ - راحت‌تر نه – عادیتر – عادیتر- ... - .

 

چشمها

 

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

/ حافظ

۱۳ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۴
الـ ه ـام 8

بسم الله

فَاقْضِ مَا أَنتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِی هَـذِهِ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا

هر چه خواهی بکن، جز این نیست که تو فقط در زندگی دنیوی کاری توانی کرد.

طه / 72

***

ساحرانی که با موسی مسابقه دادند، وقتی اعجازش را دیدند، مؤمن شدند. فرعون گفت به بدترین شکل ممکن شکنجۀتان می‌کنم. من خدای شما هستم و مرگ شما دست من است. آن‌ها هم در جوابش این آیه را گفتند.

داشتم فکر می‌کردم من اگر بودم، می‌گفتم اگر خدا واقعاً این‌قدر قادر و رحیم است، همین الآن می‌تواند من را از دست این ظالم نجات بدهد! این‌که آدم در همان قدم اول ایمان، بگوید هرکاری ‌می‌خواهی بکن و تو زورت در این دنیا فقط می‌چربد و آن دنیا خدا حسابت را می‌رسد، خیلی غبطه خوردن دارد!

گاهی خوب است این‌طوری حواسمان به آن دنیا باشد. واقعاً یک دنیای دیگر هست ها. نمی‌دانم خودم چقدر حواسم هست؟ می‌خواهم همه‌چیز را اینجا ببینم، بفهمم، جواب بگیرم. اگر کسی بدی کرد، اگر دلم شکست، اگر هرچه رفتم به در بسته خوردم، اگر به چیزی که می‌خواستم نرسیدم، اگر لبخندهایم کم و گریه‌هایم زیاد بود، اگر اگر اگر... می‌توانم خودم را قانع کنم که اشکالی ندارد، یک دنیای دیگر هست که باقی است و این دنیا فانی است. اصلاً این دنیا فیک است و آن دنیا اورجینال. می‌شود دلم به آن اصلِ باقی خوش باشد؟ آن‌قدر ایمان و اطمینان داشته باشم که هر کمبودی توی این دنیا دلم را نلرزاند؟

نه.

و به نظرم این مصداق کامل «بی‌ایمانی» به دنیای دیگر است.

 

 

گذشته از همۀ اینها

خدایا، لطفاً اگر ما هم تمام عمرمان ساحری کردیم و بدی‌ها را خوب جلوه دادیم و خوبی‌ها را بد، تو عاقبتمان را مثل ساحران موسی به خیر کن... حتی اگر رفتیم با پیغمبر خدا مسابقه بدهیم، ما را مؤمن از صحنه خارج کن...

 

پرواز

حافظ نوشت:

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود

۲ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۳
الـ ه ـام 8

بسم الله

وَلَـکِنَّ اللَّـهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّ‌هَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ‌ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَـئِکَ هُمُ الرَّ‌اشِدُونَ

ولی خداوند ایمان را خوشایند شما قرار داد و آن را در دلهایتان آراست، و کفر و فسق و عصیان را برای شما ناخوشایند ساخت، اینانند که رهیافتگانند.

حجرات / 7

***

شب قدر چندسال پیش بود، مراسم تمام شده بود و خانم‌ها از مسجد خارج شده و سوار سرویس‌های ایاب و ذهاب مسجد می‌‌شدند. چشم‌های همۀ‌مان سرخ بود و صداهایمان تودماغی! اما عجیب‌ اینجا بود که همه توی اتوبوس، مشغول گپ و گفت و خنده بودند! نه آن گپ و گفت و خندۀ جسورانه‌ای که فکر کنی لج آدم را دربیاورد. نه. همه سرحال بودند. همه حالشان خوب بود. انگار نه انگار آن گریه‌ها و ناله‌ها و آه و واویلاها، در تاریکی مسجد از همین آدم‌ها بلند شده بود! روح جمع، سبک بود.

یک مشاور طب سنتی می‌گفت اینطور گریه‌ها؛ گریه برای امام حسین، گریه از سر توبه، مزاج آدم را تعدیل می‌کند. برعکس وقتی که می‌نشینی برای امور دنیوی گریه می‌کنی؛ هرقدر هم گریه می‌کنی انگار یک بغضی توی گلویت مانده که خالی نمی‌شود و آخرش هم سنگین‌تر از قبل از سرجایت بلند می‌شوی.

///

خیلی وقت است که حال بد مٌد شده، سردمدارانش هم آن وبلاگ‌های قدیمی بلاگفا بودند با اسم‌هایی مثل «استفراغ‌های یک ذهن بیمار» و «روان‌پریشی‌های من» و «سرگیجه‌های کسی که خودکشی کرده» و... . بعد به مدد فیسبوک و اینستا و ...، پیج‌های حال‌بدکن زیاد و زیادتر شد و هرکسی می‌خواست در مسابقۀ «چه کسی از همه حالش بدتر است؟» یا «چه کسی از همه ناامیدتر است؟» یا «چه کسی می‌تواند جمله‌ای بسازد که دنیا را تیره‌وتارتر از بقیه توصیف کرده باشد؟» مقام اول نشد، لااقل دوم یا سوم را به دست بیاورد. همۀ این‌ها هم یعنی الکی مثلاً من خیلی فرهیخته و فیلسوف و دردمندم.

تنها جای خوب قضیه این است که می‌توانیم اوصاف بالا را یک‌جور بازی مازوخیستی تینیجری درنظر بگیریم و دوره‌ای که رد می‌شود و طرف، بعداًها به قبلاًهای خودش می‌خندد. البته داریم سوژه‌هایی که تا بعدهایشان هم اصرار دارند یک دردمندِ سیگاریِ کافه‌برو باقی بمانند.

(شاید خوانندگان این سطور نداانند که راقم، خودش تهِ همۀ کافه‌ها را درآورده و از آن معدودهایی است که تعداد وبلاگ‌هایشان دورقمی شده و در هیچ شبکۀ مجازی‌ای نیست که سرکی نکشیده باشد. پس از دور که دستی بر آتش داشته هیچ، از نزدیک گاهی حتی سوخته است!)

به شهادت قرآن، ایمان برای آدم حال‌خوب‌کن است. و به‌قول معصوم و ادعیه هم، حال بد و ناامیدی از شیطان است. امکان ندارد وقتی با «حال» نماز می‌خوانی، از سجاده که بلند می‌شوی حالت به‌تر نشده باشد. یک‌وقت‌هایی که کارت خیلی لنگ است و مسجد برو می‌شوی و تسبیح از دستت نمی‌افتد و لبت لحظه‌ای از ذکر گفتن نمی‌ماند، تجربه کرده‌ای که چقدر حالت بهتر است. همان چند روز اول سال جدید که به خودت قول می‌دهی نمازهایت اول وقت باشد، با خودت کیف می‌کنی. وقتی سر سفرۀ افطاری، خودت هم خوب می‌دانی حالت خریدار دارد. ذوق داری اصلاً. یا همان لحظه‌ای که در اتوبوس جایت را به یک پیرزن می‌دهی، تهِ دلت دارد لبخند می‌زند. نه که شاخ غول شکسته باشی، ولی می‌دانی این کار «خوب» بوده و از یک قدم خوب بودن، راضی‌ای.

دست خودمان نیست، ما حالِ خوب را دوست داریم. ما ایمان را دوست داریم. این ذاتِ ماست.

 

حال خوب

۷ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
الـ ه ـام 8

گاهی وقتها هست که، تمام طول روز، گریه دارم؛

یعنی یک بغض دمِ دمِ دمِ گلویم نشسته است، و همین که فرصت و بهانه ای پیدا می کند، خودش را از قوه به فعل تبدیل می کند و می شود یک گریه، حتی در حد چند ثانیه.

این وقتها، همان وقتهایی است که...

***

امام جان

خودت که می دانی این وقتها فقط شانۀ ضریح را می خواهم تا بلندترین گریه هایم را سربدهم...

کاری کن.

 

                     گریه

۶ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۹
الـ ه ـام 8

پارسال هم همین‌طور بود؛ نیمه‌شعبان غمـآذینی* داشتم.

دیشب که تنها، خیابان‌های رنگارنگ شهر را، بغض‌آلوده به سمت امام‌زاده قدم می‌زدم، به سالِ بعد فکر می‌کردم. فکر می‌کردم، «تنهایی» موضوعِ انحصاری نیمه‌شعبان سال دیگرم هم خواهد بود، یا نه...

وقتی به امام‌زاده رسیدم، آن‌قدر جمعیت داخل بود که من و خیلی دیگر از مردم پشت در ماندیم، تا کمی جا باز شود و بتوانیم برویم داخل.

من سرم را گذاشته بودم به دیوار و گریه می‌کردم. روبرویم هم، دختری نشسته بود روی پله و، گریه می‌کرد. جز ما دوتا، همه شاد بودند. حتی وقتی داخل رفتم و ضریح را چسبیدم و گریه کردم و سرم را زیر چادر بردم تا نگاه‌های متعجب زن‌ها را نبینم، فکر کردم که این شبِ عیدی انگار فقط من و آن دختر حالمان خوش نیست و همۀ مردم، شادی از سر و صورتشان میبارد.

***

آی دختر چشم‌سبزی که روی پله‌های امامزاده شبِ نیمه‌شعبان 94 نشسته بودی و گریه می‌کردی!

حالِ چشم‌های سرخ مرا آن شب،

فقط تو می‌فهمیدی...

 

چشمـریزه ها

*غم‌آذین: یک واژۀ من – درآوردی است که انگاری مرا با غم، آذین می‌بندند گاهی.

 

۴ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۲
الـ ه ـام 8