بسم الله
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ
و نعمت های پروردگارت را بازگو کن.
ضحی / 11
***
چندتا لیست از آیههایی دارم که چشمِ دلم را گرفتهاند. این اواخر هم وقتی قرآن خواندهام، آیهای را که دوست داشتهام، علامت زدهام. کاغذهایی هم دارم که آیههای نازنینم را با ترجمه در آنها نوشتهام. اما امشب آمدم و برخلاف شبهای قبل، لیستها و کاغذها را کنار گذاشتم. سایت تنزیل را باز کردم و همینطوری با بالا و پایین کردن، یک سوره را انتخاب کردم و به همان ترتیب هم، یک آیه را.
شد این آیه.
نمیدانم چقدر با حرفهای آقای دولابی ارتباط دارید. اما برای من خواندن حرفهایشان تفاوت «حال خوب» و «حال بد» است. این آیه من را به یاد ایشان انداخت؛ یکی از دلچسبترین حرفهایشان این است که... ملائکه فقط دیدهاند، بندهها مینشینند و از خدا گله میکنند، حالا گاهی بیایید بنشینید پیش هم و از خوبیهای خدا بگویید. کمی باهم قربان صدقۀ خدا بروید. برای خدا چاپلوسی کنید.
گاهی که مینشینم و بدبختیهایم را با خودم مرور میکنم، تمام بدآمدها را، تمام تلخیها و شکستگیها را، یکهو یاد همانچیزی میافتم که سرپایم نگه داشته و بزرگترین نعمت خداست. یکهو یاد ستونهای زندگیام میافتم. خجالت میکشم و خودم را جمعوجور میکنم. هرچند موقت...
چقدر کماند آدمهایی که وقتی کنارشان مینشینی از احساسِ خوبِ داشتههایشان بگویند... از کار خوب، روز خوب، سفر خوب، همسر خوب، بچۀ خوب. چرا نداشتههای ما و بدداشتهای ما موضوع صحبت ما هستند؟ چرا وقتی «چهخبر» میشنویم، اول خبر مریضی را میدهیم، بعد که طرف میگوید «شنیدهام قراره آخر هفته برید مشهد» مجبور میشویم تأیید کنیم؟ از چشم خوردن میترسیم. از اینکه کسی بهمان حسودی کند. از اینکه دیگران آمارمان را داشته باشند. از اینکه بگویند دارد پز میدهد.
چطور است که ما داشتههایمان را نمیبینیم، اما نداشتههایمان را میبینیم؟ چطور است که خودم هم اینطورم...؟
حافظ نوشت:
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت