مدیری :
- حس خوشبختی میکنی؟
امیرعلی دانایی :
(مکث) ... بد نیست! (خنده)
مدیری:
- عاشقی؟
امیرعلی دانایی :
- نه عاشق نیستم.
چقدر تصورهایمان از «زمان»های این دنیا، واقعیست؟
وقتی میگویند شش ماه دیگر قرار است جواب کنکور بیاید، یا سه هفتۀ دیگر نوبت امآرآی است، یا آخر سال وقت خالی کردن خانه و پیدا کردن خانۀ جدید است...
ما چقدر تصورمان از آن شش ماه، از آن سه هفته، از آن یکسال، دوسال و... واقعیست؟
دوازده بار برگههای تقویمم را ورق بزنم؛ این تصورم از شش ماه است؟ بیست و یکبار بروم سر گاز و چایِ صبحانه را بگذارم؛ این تصورم از سههفته است؟ یکبار دیگر در خیابانهای شلوغ شهر دنبال ماهی قرمز و سیر و سماغ بگردم؛ این تصورم از یکسال است؟ ...
آیا فکرِ آن شبهایی که صبح نمیشوند، آن لحظههایی که شمرده نمیشوند و آن نفسهایی که در سینه حبس میشوند را میکنیم؟ هیچ پیشبینی منطقی از آن ضربهای که سهمناک وارد میشود و در یک ثانیه قدر صدسال پیرمان میکند، داریم؟ آیا تصوری از زمانهایی که در هیچ ساعت و تقویمی شمرده نمیشوند، ولی سپری میشوند آنچنان حقیقی که تا ابد در خاطرمان جاودان میشوند، داریم؟ آیا ششماه واقعاً ششماه است و سهسال واقعاً سهسال؟
اصلاً... آیا وقتی صحبت از «زمان»ی در آینده میکنیم، در نظر میگیریم شاید هیچوقت آن زمان را نبینیم؟... شاید هیچوقت نتیجۀ کنکور را نبینیم و نفر بعدیِ ما که در صف انتظار امآرآی است یکنفر زودتر به نوبتش برسد و صاحبخانه خیلی زودتر به خانۀ خالیاش برسد...
چرا...؟
«متأسفانه» اصلاً آدم اهل استرسی نیستم. قبلترها خیلی بودم، خیلی. اما دو سالی میشود که همه چیزهای استرسزا برایم بیمعنیتر از آن شدهاند که آرامشم را برایشان متزلزل کنم. «متأسفانه» چون از همان وقت که استرسم کم شد، کیفیت همۀ آن چیزهای استرسزا پایین آمد؛ یعنی اگر آدمی بودم که کیفیت کارهایم بی و با استرس یکی بود، الآن جای خوشحالی بود. اما از دست دادن استرس برایم نتایج خوبی نداشت؛ حتی آن آرامشی که فکر میکردم از خلال بیاسترسی دارم به دست میآورم، نوعی کسالت و بیحوصلگی و روحیۀ «بهجهنم» بود. گاهی هم اگر منتظر خبر تعیینکننده و خاصی بودم، چنددقیقهای و حداکثر چندساعتی دچار استرس میشدم و باز نتیجه هرچه میشد، برمیگشتم به همان آرامش خوابآلودگی قبل.
دیشب اما، همۀ استرسی که دوسال تمام از من دور بود، یکباره بر سرم ریخت؛ دست و پایم یخ کرده بود و از شدت ضعف نمیتوانستم روی پا بایستم. سردردم تا سرگیجه رفته بود و قلبم فشرده شده بود و در نهایت عجز فقط میتوانستم (و نمیخواستم) که گریه کنم. سرم را که به سجده گذاشتم، تازه یاد این نعمتی افتادم که مدتها از دست داده بودمش: استرس! تازه یادم افتاد بارها گفته بودم که چقدر دلم میخواهد استرس بگیرم و بتوانم کارهایم را بهتر مدیریت کنم، استرس بگیرم که بعضی چیزها برایم «مهم» شوند. تازه یادم افتاد که این حال بد، نعمتی است که خواسته بودمش و هیچچیز جز این نمیتوانست از وضعیت فعلی بیرونم برهاند.
قدر استرسهایتان را بدانید که بعضی در آرزویش هستند : )
چقدر این روزها را دوست دارم
و چقدر دوست دارم این روزها بگذرند...
* اخوان
همواره در گفتن از آنچه دوست داریم، نا کامیم.
/ رولان بارت
محرم بود؛
مسجد دانشگاه مراسم داشت...
چراغها خاموش بود و من توی تاریکی کورمال کورمال بین صفها راه می رفتم و دستمال کاغذی تعارف می کردم...
دختری با ذوق و حیرت گفت: وای! چه نذر قشنگی!
و من خجالت کشیدم...
شعبان است این روزها؛
آمده ام توی سالن مطالعه بست نشسته ام. وسایلم را چیده ام روی میز و... یک جعبه دستمال کاغذی فیروزه ای هم آن گوشه گذاشته ام... باقی مانده ی همان شب است که ماههاست از مصرفش خودداری کرده ام، اما حس کردم این روزها به حال خوب یاداوری آن شب محتاجم...
بالای آب سردکن سالن مطالعه هم، یک تابلو زده اند از ضریح ش ش گ و ش ه... که هربار پای مرا سست می کند و...
آخ...
من کربلایی شده ام گمانم... انگار... شده ام...
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی