خوش آمدی استرس!
«متأسفانه» اصلاً آدم اهل استرسی نیستم. قبلترها خیلی بودم، خیلی. اما دو سالی میشود که همه چیزهای استرسزا برایم بیمعنیتر از آن شدهاند که آرامشم را برایشان متزلزل کنم. «متأسفانه» چون از همان وقت که استرسم کم شد، کیفیت همۀ آن چیزهای استرسزا پایین آمد؛ یعنی اگر آدمی بودم که کیفیت کارهایم بی و با استرس یکی بود، الآن جای خوشحالی بود. اما از دست دادن استرس برایم نتایج خوبی نداشت؛ حتی آن آرامشی که فکر میکردم از خلال بیاسترسی دارم به دست میآورم، نوعی کسالت و بیحوصلگی و روحیۀ «بهجهنم» بود. گاهی هم اگر منتظر خبر تعیینکننده و خاصی بودم، چنددقیقهای و حداکثر چندساعتی دچار استرس میشدم و باز نتیجه هرچه میشد، برمیگشتم به همان آرامش خوابآلودگی قبل.
دیشب اما، همۀ استرسی که دوسال تمام از من دور بود، یکباره بر سرم ریخت؛ دست و پایم یخ کرده بود و از شدت ضعف نمیتوانستم روی پا بایستم. سردردم تا سرگیجه رفته بود و قلبم فشرده شده بود و در نهایت عجز فقط میتوانستم (و نمیخواستم) که گریه کنم. سرم را که به سجده گذاشتم، تازه یاد این نعمتی افتادم که مدتها از دست داده بودمش: استرس! تازه یادم افتاد بارها گفته بودم که چقدر دلم میخواهد استرس بگیرم و بتوانم کارهایم را بهتر مدیریت کنم، استرس بگیرم که بعضی چیزها برایم «مهم» شوند. تازه یادم افتاد که این حال بد، نعمتی است که خواسته بودمش و هیچچیز جز این نمیتوانست از وضعیت فعلی بیرونم برهاند.
قدر استرسهایتان را بدانید که بعضی در آرزویش هستند : )