کی برسد بهار تو...؟ / مولوی
چقدر تصورهایمان از «زمان»های این دنیا، واقعیست؟
وقتی میگویند شش ماه دیگر قرار است جواب کنکور بیاید، یا سه هفتۀ دیگر نوبت امآرآی است، یا آخر سال وقت خالی کردن خانه و پیدا کردن خانۀ جدید است...
ما چقدر تصورمان از آن شش ماه، از آن سه هفته، از آن یکسال، دوسال و... واقعیست؟
دوازده بار برگههای تقویمم را ورق بزنم؛ این تصورم از شش ماه است؟ بیست و یکبار بروم سر گاز و چایِ صبحانه را بگذارم؛ این تصورم از سههفته است؟ یکبار دیگر در خیابانهای شلوغ شهر دنبال ماهی قرمز و سیر و سماغ بگردم؛ این تصورم از یکسال است؟ ...
آیا فکرِ آن شبهایی که صبح نمیشوند، آن لحظههایی که شمرده نمیشوند و آن نفسهایی که در سینه حبس میشوند را میکنیم؟ هیچ پیشبینی منطقی از آن ضربهای که سهمناک وارد میشود و در یک ثانیه قدر صدسال پیرمان میکند، داریم؟ آیا تصوری از زمانهایی که در هیچ ساعت و تقویمی شمرده نمیشوند، ولی سپری میشوند آنچنان حقیقی که تا ابد در خاطرمان جاودان میشوند، داریم؟ آیا ششماه واقعاً ششماه است و سهسال واقعاً سهسال؟
اصلاً... آیا وقتی صحبت از «زمان»ی در آینده میکنیم، در نظر میگیریم شاید هیچوقت آن زمان را نبینیم؟... شاید هیچوقت نتیجۀ کنکور را نبینیم و نفر بعدیِ ما که در صف انتظار امآرآی است یکنفر زودتر به نوبتش برسد و صاحبخانه خیلی زودتر به خانۀ خالیاش برسد...
چرا...؟