بی همگان به سر شود... تو که همگان نیستی.
اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمیشود جوری جز پیاده طی کرد.
نه اینکه تاکسیخور نباشد، نه اینکه اتوبوس نباشد، نه اینکه همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوشمسیر و سرراست هم است؛ منتهی آنقدر این مسیر را پیاده رفتهام که دیگر «نمیتوانم» طور دیگری طیاش کنم...
مهم نیست که لپتاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنهدار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمیآیم، هیچ راهی نمیبینم جز آنکه سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچطور دیگری نمیشود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .
آنقدر این مسیر را راه رفتهام و فکر کردهام، که هربار فکرهای قبلیام جلوی قدمهایم میافتند و چارهای جز واکاویشان ندارم...
امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدمهایی که با گوشیشان حرف میزنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که میدانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز میکردم و شمارهاش را میگرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر میکردند که این دختره دارد خبری بدی میدهد یا میگیرد...
آخ که هیچچیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمامقد دورت بگردم... تمام.