سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

چند وقتی است که یک نفر گلدان کوچک کاکتوسم را از پشت پنجرۀ خانه برداشته است؛ به معنای دقیق‌تر کلمه «دزدیده است»!

بابا که می‌فهمد، می‌گوید: «عیبی نداره؛ اونم دوست داشته از زیباییش لذت ببره، اما از نزدیک»!

به نظرم با این جملۀ مهربانانۀ بابا تمام دزدی‌های عالم را می‌شود توجیه کرد!

 

***

 

کاش می‌شد بابا را بدزدم و از نزدیک از مهربانی‌ش لذت ببرم؛ اینجا کمی دور است...
 

 

۴ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۷
الـ ه ـام 8

چه درس خوانده باشی و چه شانس آورده باشی و چه سهمیه داشته باشی، الآن دوماهی است در یک خوابگاه دخترانه زندگی می‌کنی. شاید اوایل دقیقاً باور درستی از این‌که قرار است اینجا «زندگی» کنی، نداشتی. نهایتِ تصورت یک تصور «مسافرخانه‌ای» از خوابگاه بود، اما نه، خوابگاه دقیقاً «خانه»ی توست.

به‌خاطر سه‌سال زندگی خوابگاهی، می‌توانم حرف‌هایی داشته باشم با تو. که الآن اگرچه رنگ توصیه و نصیحت دارند، بعدها می‌شوند «تجربۀ زیستی مشترک»مان.

 

  1. به دیگران برای آن‌که با تو متفاوت هستند، حق بده!

برای همۀ ما پیش آمده است که در خانۀ‌مان با پدر و مادر یا خواهر و برادرمان بحث و دعوا داشته باشیم، با کسانی که هم‌خون ما هستند، عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان هستند و جدا از این مسائل، کسانی هستند که با ما بزرگ شده‌اند و قاعدتاً از بسیاری منظرها به یکدیگر شبیه هستیم. حالا تصور کن جایگزین خانوادۀ تو در خانه، کسانی هم‌خانه‌ات شده‌اند که تابه‌حال همدیگر را ندیده‌اید؛ یکی از شرق است، یکی از غرب. یکی کرد است، یکی عرب. یکی چادری‌ست، یکی سانتال، یکی مجرد است، یکی متأهل، یکی مطلقه، یکی برون‌گراست، یکی درون‌گرا و هرمدل تفاوت دیگری که در ابناء بنی آدم ممکن است وجود داشته باشد. در خوابگاه بیشتر از هرچیز باید خودت را برای این تفاوت‌ها آماده کنی و نحوۀ تعامل و مواجهۀ تو با این تفاوت‌هاست، که در پایان دورۀ خوابگاه بخشی از تو را تشکیل داده است.

مثلاً یکی از اساتید دورۀ کارشناسی ما بود که می‌گفت ما چهار هم‌اتاقی بودیم در دورۀ کارشناسی؛ دانشجوی ادبیات فارسی، ادبیات عربی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه. قرار گذاشتیم هرکدام به دیگری یاد بدهیم زبان و ادبیاتی که می‌خوانیم را و در پایان دوره، هر چهارتای ما تقریباً به هرچهار زبان و ادبیات مسلط بودیم. این یک تعامل و مواجهه است، و نوع دیگر آن دوستی است که با چادر رفت و بی‌چادر (و بی خیلی درونیات دیگر...) برگشت، چون او و هم‌اتاقی‌هایش شبیه شدن را بیشتر از متفاوت بودن می‌پسندیدند. القصه که تفاوت‌ها منشأ تعالی‌ها هستند، از متفاوت بودن آشفته نشو. آدم با خودش – که خودش است – هم گاهی درگیر می‌شود و خودش را نمی‌تواند بفهمد، چه برسد با دیگرانی این‌قدر متفاوت.

 

  1. منفعلانه تأثیر نپذیر

(شاید آن‌قدر این بند برایم مهم بود که بنا کردم نوشتن این مطلب را.)

هجده سالگی + زندگی تنهایی در یک شهر غریب، معجون عجیبی است. این‌که این فرمول با چه چیزی در نهایت مساوی می‌شود و ماحصل و نتیجه‌اش چیست، واقعاً جای نگرانی دارد. نمی‌توانی بگویی تو بعد از این چهارسال که از در خوابگاه خارج شوی و به خانۀ خودت برگردی، همان آدمی خواهی بود که روز اول آمدی. حتی اگر در خانه مانده بودی، بعد از این سال‌ها، تغییرهای چشمگیری داشتی. چه برسد به این فرمول عجیب غریب.  

به میدانِ جدیدی از زندگی وارد شده‌ای، که اگر می‌خواهی سالم خارج شوی، باید خودت را مجهز کنی، با ایدئولوژی‌هایت.

اشتباه‌ترین کار ممکن، منفعل بودن و بی‌ایده بودن است در این بازار مکّاره. نمی‌توانی سرت را پایین بیندازی و ادعا کنی که هیچ‌چیز نمی‌تواند روی تو تأثیر بگذارد. در این دوره تأثیرهای زیادی از اطرافت می‌گیری، اما تلاش تو باید این باشد که این تأثیرها را «انتخاب کنی» و اجازه ندهی «ناآگاهانه» دست‌خوش تغییری شوی.

اگر به خودت آمدی و دیدی داری کاری را می‌کنی که تا قبل از این برات تابو بود، یا حداقل ناخوش می‌داشتی‌اش، ترمز کن و ایده‌ها و باورهایت را وارسی کن. خودت را با باورهایت مجهز کن، باورهایی که کوله‌پشتی‌ای در بسته نیستند که از خانه با خودت آورده باشی و گوشۀ تختت گذاشته باشی، باورهایی که مثل دست‌هایت هرروز با آن‌ها کار می‌کنی.

 

  1. درس، اولویت توست.

بسیج، نهاد رهبری، جهاد دانشگاهی و... ، دانشجو بودنت را خرج این‌طور جاها نکن. آمده‌ای درس بخوانی، اولویتت هم همین است. اگر خواستی نوکی بزنی که خیالت راحت شود، بسم الله. می‌توانی یک تجربۀ خوب از نشریۀ دانشجویی داشته باشی، یا برگزاری همایش‌های فرهنگی یا هرشکل کار دیگری که علاقه‌اش را داری؛ اما اولین اشتباه، اولین کلاسی است که برای این کارها پیچانده می‌شود :)

 

 

  1. به تهران اعتماد نکن -این بند برای آن‌هایی‌ست که دانشجوی تهران هستند -

 

تهران از آن چیزی که فکرش را می‌کنی، خیلی ناامن‌تر است. سعی کن قبل از تاریکی حتماً خوابگاه باشی. از این‌که همه‌جا در کوچه و خیابان و بازار جار بزنی که دانشجوی خوابگاهی هستی و اهل اینجا نیستی و در تهران هیچ‌ندانی و چقدر مظلوم و غریبی، به‌شدت پرهیز کنی. لازم نیست ادای تهرانی بودن را دربیاوری، فقط کافی‌ست نشان ندهی که«یک دخترِ بی‌صاحبِ غریبِ ناآگاه در تهران» هستی! تهران مثل اینترنت است، درست است که خوبی‌ و بدی‌اش به استفادۀ آدم بستگی دارد؛ اما بدی‌هایش هجمۀ بیشتری به سمتت دارند.

 

  1. بزرگ شده‌ای، بزرگ‌تر!

این زندگی جدید لازمه‌اش گاهی سخت‌بودن است، اما آن سختی که از انعطاف خالی نیست. لازم است گاهی مردِ خودت باشی؛ لازم است گاهی سوسک بکشی، آشغال دم در بگذاری یا سرویس بهداشتی را تمیز کنی، گاهی مجبور می‌شوی وسایل سنگین را جابجا کنی و خریدهای زیادی را تنهایی حمل کنی. باید لامپ عوض کنی و آبگرمن روشن کنی و فکری به حال راه آب سینک که گرفته شده بکنی.

این‌ها از بدردبخورترین تجربیات و آموخته‌های این دوران هستند، قدرشان را بدان، هرچند گاهی چاشنی آبغوره هم همراهشان می‌شود !

 

  1. به خانواده‌ات وصل باش.

سعی کن هرروز با خانه ارتباط داشته باشی؛ اگر شده یک تماس کوتاه. حتماً آن‌ها را در جریان کارها، دغدغه‌ها، مشغولیات و ذهنیاتت بگذار. خودت را متعهد کن که بهشان خبر بدهی. تریپ استقلال و «من دیگر خودم مسئول خودم هستم» برندار که کار بیخ پیدا می‌کند. تو هنوز به آن خانه وصلی، فقط محیط زندگی‌ات موقتاً تغییر کرده است. نگذار این فاصله، تبدیل به شکاف شود. تو آن‌قدری بزرگ شده‌ای که بتوانی در یک شهر دیگر زندگی کنی، اما این به معنی این نیست که بی‌کس‌وکاری. پس ارتباطت را با کس و کارت حفظ کن.

 

 

این تجربه می‌تواند بهترین تجربۀ زندگی‌ات باشد. فقط همه‌چیز به تعامل و مواجهۀ تو بستگی دارد. این فرصت را از دست نده... و از اول تا به آخرش، مواظب خودت باش، مواظب خودت باش و مواظب خودت باش.

 

چمدان رنگی

* می‌دانم اول مهر باید ظاهراً این پست را می‌نوشتم، اما معمولاً هر حرفی را وقتی بازارش داغ است، نمی‌زنم.

۱۱ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
الـ ه ـام 8

از جلو می‌آمدند و صدای مادر را که بلندتر و عصبی‌تر بود، زودتر شنیدم: «نمی‌خوام! أه تو رو خدا ول کن!»

و دختری کنارش و همراهش می‌آمد، آرام و بالبخند. اما متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید که مادر را عصبی کرده است. کمی که دقت کردم دیدم دختر دارد به زبان دیگری و احتمالاً فرانسوی صحبت می‌کند!

مادر ادامه می‌داد، با دست و سری که تکان می‌داد به اطراف، که: «بابا دوست ندارم یاد بگیرم، عجبا! نمی‌خواااام!»

و دخترک می‌خندید و همچنان غیژغیژگویان به همراهی با مادرش ادامه می‌داد : )

۳ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۹
الـ ه ـام 8

آدم‌ها موجود عجیبی هستند و زن‌ها از نوعِ عجیب‌ترشان.

گاهِ اوقات هست که

از تنهایی به‌دوش‌کشیدن بارهای سنگین و مردانه، لذت می‌برم؛ انرژی مضاعفی به دست می‌آورم و حس می‌کنم آن‌قدر مستقل هستم که در یک شهر غریب زندگی را با چنگ و دندان به‌خوبی اداره کنم.

حس می‌کنم دیگر قوی هستم که می‌توانم مثل بابا گوشت و مرغ بخرم و تکه کنم و بسته‌بندی کنم، یا حتی محتوی سطل زبالۀ بزرگ آشپزخانه را با یک دست و محتوی سطل زبالۀ بزرگ سرویس را با دست دیگر بردارم و سه طبقه پایین ببرم و در سطل زباله بیندازم، یا این‌که خودم تنهایی از یک خوابگاه به خوابگاه دیگر اسباب‌کشی کنم و آن‌همه کتاب و میز و وسایل دیگر را سه طبقه به دوش بکشم و بالا و پایین کنم، یا اتویم را بگیرم دستم و ببرم دنبال یک تعمیراتی بگردم و پیدا کنم و درستش کنم.

من حتی آن‌قدر قوی هستم که مثل مامان ساعت(ها) سرپا بایستم و بین هال و آشپزخانه در رفت‌و‌آمد باشم تا غذا بپزم، بعد هم باز سرپا بایستم که ظرف‌هایش را بشویم و در کابینت جا بدهم، می‌توانم جاروبرقی سطلیِ بزرگ خوابگاه را سه طبقه پله بالا بیاورم و اتاق را جارو کنم و میزها را دستمال بکشم و مرتب کنم و روفرشی‌ها را صاف کنم.

اصلاً از همۀ این‌ها گذشته، من می‌توانم مثلِ خودم تاریکی‌های خیابان‌های تهران را تنها راه بروم و آن‌قدر مغزم خالی و دلم پر باشد که مثل همۀ دخترهای عاقل تنها خودم را قبل از تاریکی به یک جای امن نرسانم... حتی اگر سرم گیج می‌رفت و ندیدم که دارم سوار ماشینی می‌شوم که نه سبز است و نه زرد، و راننده حرف‌های بد و پیشنهاد‌های بدتری داشت، آن‌قدر  باشم که با خیال راحت به ریشش بخندم و بگویم نگه دارد و او هم نگه دارد. حتی می‌توانم اگر فشارم بیفتد و چشمم سیاهی برود، نصف روز تنها روی تخت بیفتم و بعد دستم را بگیرم و بلند شوم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. می‌توانم اگر آنفولانزا گرفتم، تنهایی دکتر بروم و تنهایی سرم بزنم و تنهایی دارو بگیرم و تنهایی به خودم برسم و تنهایی خوب شوم.

می‌‌توانم همۀ این کارهای سخت را انجام بدهم و حالم خوبتر از قبل شود، چون از خستگیِ بزرگ شدن لذت می‌برم.

 

اما

آن گاهِ دیگر هست که

نمی‌توانم در یک بطری را باز کنم؛ همین.

آن‌وقت... می‌نشینم و

گریه می‌افتم و

به تمامِ تنهایی‌های دنیا لعنت می‌فرستم...

حس می‌کنم ضعیف‌ترین و نادیده‌ترین موجود دنیا هستم.

 

چه موجودات عجیبی هستند آدم‌ها و عجیب‌ترش نوعِ زنها و عجیب‌تر‌ترش منَش...

 

به سوی تو

۱۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۶
الـ ه ـام 8

از مدرسه بیرون آمده بودم و خوشحال که یکی از بچه‌ها در منطقه رتبه آورده است؛ داشتم فکر می‌کردم برای مسابقۀ استانی چه ظرایفی را یادش بدهم و چه تمرین‌هایی باهم داشته باشیم. فکرهای خوشحالم تا مترو ادامه داشت و وقتی به محض رسیدنم قطار رسید، از شانسم خوشحال‌تر هم شدم. اما همین که سوار شدم دیدم خانمی با اندوه هیستریکی دارد با اطرافیانش بلند بلند صحبت می‌کند. صحبت از زنی بود که توی گوش مأمور مترو زده است، ظاهراً مأمور می‌خواسته گوشی زن را از او بگیرد. اما چرا؟ «آخه من نمی‌دونم، اگر ماشین عروس بود یه چیزی، مگه جنازۀ آش و لاش جوون مردم فیلم گرفتن داره؟!»

دیگر هیچ‌چیز جز دهان آن زن را نمی‌دیدم که کلمه‌ها مثل حباب‌های غلیظ از آن خارج می‌شدند و روی گلوی من می‌نشستند... با هراسی وسواسی همه‌چیز را ثبت و ضبط می‌کردم؛ تلفن همراهش زنگ خورد و برای کسی که چهار ایستگاه بعد منتظرش بود گفت که «ده‌دقه-یک‌ربعی توقف کرد تا این بدبختو جمعش کنن... آره ایستگاه گلبرگ...» همین ایستگاهی که من تازه سه هفته پیش برای اولین بار اسمش را از زینب شنیدم و با خودم گفتم «ئه چه اسم سبز و صورتی قشنگی!» آخ الهامِ کودک...

«من دیدمش، رفته بود اون جلوی جلو ایستاده بود، کنار آیینه. اصلاً فکر نمی‌کردم بخواد همچی کاری کنه...» پاهایم سست شده بود... یعنی من سوار قطاری بودم که... که... می‌خواستم ایستگاه بعد پیاده شوم، تصمیمم را گرفتم. اما وقتی فکر کردم اگر پیاده شوم و چشمم به قطار بیفتد شاید حالم به‌هم بخورد، گفتم لااقل جایی پیاده شوم که تا خوابگاه راهی نمانده باشد... «20-21سالش بیشتر نبود...» زن هنوز داشت برای اطرافیانش تعریف می‌کرد که قطار به ایستگاه شمیران رسید و من بیرون پریدم. نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم جلوی چشم‌هایم را بگیرم که قطار را نگاه می‌کرد و در نگاهم خون از سر و روی قطار پایین می‌ریخت... پاهایم می‌خواستند فرار کنند و چشم‌هایم ول‌کن نبودند...

یعنی من سوار قطاری بودم که چند ایستگاه قبل... که چند دقیقۀ قبل... یعنی پسرک خودش را... زن می‌گفت مأمور قطار گفته دیروز هم یک مورد خودکشی در خط یک داشته‌اند.....

باید خط عوض می‌کردم و از این متروی لعنتی هنوز راه خروجی نداشتم... چشم‌هایم داشت سیاهی می‌رفت و در دلم چیزهایی به‌هم می‌خورد و پایین کشیده می‌شد... پاهایم داشتند محو می‌شدند از تنم انگار... باز همان حال مسخره... خودم را رساندم به یک صندلی و شکلاتی که همراهم بود را خوردم... چنددقیقه نشستم و صدای قطار بعدی آمد... از بلندگو کسی گفت که «لطفاً پشت خط زرد بایستید» یعنی به‌خاطر این اتفاق می‌گفت؟ یا همیشه این جمله را می‌گفت؟ یادم نبود دیگر... به آدم‌ها نگاه می‌کردم که پشت خط زرد ایستاده بودند، به پاهایی که صف کشیده بودند نگاه می‌کردم... از این که هرکدامشان بخواهند یکهو بپرند... دلم به‌هم خورد...

داخل قطار شدم اما هنوز بوی خون می‌آمد؛ زنی با تلفن همراهش حرف می‌زد و می‌گفت «مردم بی‌شعور رفته بودن فیلم می‌گرفتن، من فقط نشسته بودم و گوشامو گرفته بودم... عین چی می‌ترسیدم... » باز چشم و گوشم دنبال دانستن بودند و دیگر پاهایم راه فراری نداشتند... مجبور بودند بمانند و بشنوند... «وای من صداشو شنیدم وقتی...» دختر پیدا بود کلافه و بدحال است... می‌گفت سرش درد می‌کند و معلوم بود فردا و پس فردا هم... دلم می‌خواست صورتم را بگیرم زیر آب یخ و بروم زیر پتو خودم را مچاله کنم... دکتر می‌گفت نباید صحنه‌های فجیع ببینی. گفتم «نمی‌تونم ببینم! اما وقتی می‌شنوم تو ذهنم تصویر می‌کنم... فرقی با دیدن نداره... حالم بد میشه...» خندید و چیزی نگفت و لابد فکر کرد که «بچه سوسول...»

بالاخره انقلاب شد و بیرون دویدم... باز نگاهم به آن آقاهای سبزپوشی می‌افتاد که همیشه ازشان می‌پرسیدم فلان خراب‌شده را باید با کدام خط لعنتی بروم و حالا فقط فکر می‌کردم که تابه‌حال چند تا آدم له‌شده دیده‌اند زیر ریل‌های قطار... از در و دیوار ایستگاه حالم به‌هم می‌خورد... کاش دیگر با مترو هیچ‌جا نروم... کاش بشود... کاش...

اولین بار که با این اتفاق آشنا شدم، دوم دبیرستان بودم؛ انسیه گفت برادرش رانندۀ قطار مشهد است و من چشم‌هایم برق زد که «وای! واقعاً؟ چقدر قشنگ!» و چندثانیه نکشید که مثل بچه‌ای که نقاشی‌اش را پاره کرده باشند وا رفتم؛ «نه بابا... انقد طفلی روحیه‌ش خرابه... مردم میان خودشون رو میندازن زیر قطار... طفلی خیلی اذیت میشه... » هنوز مطمئن نبودم چیزی که فهمیده‌ام درست باشد. از «زیر قطار انداختن» تصوری داشتم مثل «با دست علامت دادن برای تاکسی جهت اعلام مسیر و سوار شدن!» و گفتم «برای چی!؟» گفت «که خودشون رو بکشن دیگه!» ... اما آن‌موقع‌ها هنوز مثل حالا نبودم... حتی فیلم‌های ترسناک می‌دیدم و خم به ابرویم نمی‌آوردم... نمی‌دانم از کِی شد که مثل احمقی بین این جماعت سرم را کرده‌ام توی برف و از هر چیز فجیعی حالم بد می‌شود...

با خودم فکر کردم لعنت به تهران... لعنت به مترو... فکر کردم متروی مشهد هم همچنین اتفاقاتی دارد؟ حتماً دارد... ولی کمتر نیست؟ فکر کردم هرکس بخواهد این کار را کند، قبلش سری به حرم نزده؟ پشیمان نشده؟ اصلاً در راه که دارد می‌رود یک متروی خراب‌شده که خودش را بکشد، نگاهش به ضریح نمی‌افتد یا اصلاً مسیرش طوری نیست که از بین حرم رد شود؟ از امام رضا حیا نمی‌کند؟ بی‌خیال نمی‌شود؟

رسیدم خوابگاه و کله‌ام را کردم زیر پتو و فقط خوابیدم... آخ که خواب این وقت‌ها عجب متاعی است...

 

خودمرگی

 

*مصرع عنوان از مریم حقیقت

۷ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
الـ ه ـام 8

از سر صبحی گرفته بودم؛ دلیلِ تازه‌ای نداشتم و به دلیل‌های قدیمی چنگ زدم تا توجیه کنم غمم را...

عصر رفتم مؤسسه برای کلاس نیمایی، و راه برگشت را هی پیاده آمدم و شعر خواندم، هی پیاده آمدم و به آدم‌هایی که از روبرویم می‌آمدند نگاه کردم و در چشم‌هایشان آرزو کردم خودم را ببینم که چطور سر و کله‌ام به پاهایم آویخته و راه می‌روم، هی پیاده آمدم و به بچه‌هایی که فال می‌فروختند بی‌محلی کردم، هی پیاده آمدم و دیدم یک‌جا بساط چای است... دیدم جلوی مسجد چای روضه می‌دهند... صدای روضه می‌آمد... دیدم علی دارد زهرا را غسل می‌دهد... رسیده بود به کبودی‌ها... لیوان در دستم موج برمی‌داشت و دیدم دارم می‌روم داخل مسجد... دیدم نشسته‌ام روی یکی از پله‌ها و آوخ... که غریب‌نمایی را چه خوب بلدم... دیدم سرم را تکیه داده‌ام به دیوار و نمی‌دانم برای خودم گریه می‌کردم یا زینب که آمده بود با مادرش خداحافظی کند...

از مسجد درآمدم و هیئت خیابان را گرفته بود؛ تابوت سبزی روی دست‌های چهار پسر بود و اطرافش چند نفر با مشعل ایستاده بودند... مگر علی آن شب تنها نبود؟ عکس می‌گرفتم و می‌دانستم همین که برسم خوابگاه عکس‌ها را نگاه می‌کنم و پاک می‌کنم... همین کار را هم کردم...

باز...

پیاده آمدم و موج برداشتم صدای اطرافم را و چشم‌هایم را که «خدا مادرم را کجا می‌برند...؟»

یعنی آن اول کسی که این شعر را گفته چه کسی بوده...؟ چرا این شعر این‌طور مانده؟ چرا این‌قدر می‌سوزاند؟ پس چرا این‌قدر ساده است؟

پیاده آمدم و پایم درد می‌کرد... دلم اما... بهتر بود...  

 

زهرا

۴ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶
الـ ه ـام 8

اصلاً این فاصلۀ انقلاب تا خوابگاه را نمی‌شود جوری جز پیاده طی کرد.

نه این‌که تاکسی‌خور نباشد، نه این‌که اتوبوس نباشد، نه این‌که همراه با علافی و معطلی باشد، اتفاقاً خوش‌مسیر و سرراست هم است؛ منتهی آن‌قدر این مسیر را پیاده رفته‌ام که دیگر «نمی‌توانم» طور دیگری طی‌اش کنم...

مهم نیست که لپ‌تاپ دستم باشد، مهم نیست کفش پاشنه‌دار پوشیده باشم، مهم نیست هوا سرد باشد، مهم نیست باران بیاید، مهم نیست... از متروی انقلاب که درمی‌آیم، هیچ راهی نمی‌بینم جز آن‌که سرم را پایین بیندازم و تا خوابگاه پیاده بیایم... انگار هیچ‌طور دیگری نمی‌شود، انگار گزینۀ دیگری جز این نیست... .

آنقدر این مسیر را راه رفته‌ام و فکر کرده‌ام، که هربار فکرهای قبلی‌ام جلوی قدم‌هایم می‌افتند و چاره‌ای جز واکاویشان ندارم...

امروز برای اولین بار در این مسیر به حضرت رئوفم زنگ زدم... راه رفتم در خیابان و مثل همۀ آدم‌هایی که با گوشی‌شان حرف می‌زنند، من هم با آقایم حرف زدم... برایش از فردا گفتم که چقدر مهم است و خودم گفتم که می‌دانم از قبل حواسش هست و مواظبم است... برعکس همیشه که در یک گوشۀ تنهایی کز می‌کردم و شماره‌اش را می‌گرفتم، این بار از وسط خیابان در هیاهوی جمعیت شماره را گرفتم و راه رفتم و حرف زدم و لابد بقیه هم فکر می‌کردند که این دختره دارد خبری بدی می‌دهد یا می‌گیرد...

آخ که هیچ‌چیز این دنیا قابل اتکا نیست، لاکردار... الا مهربانی تو، حضرت هشتمم... تمام‌قد دورت بگردم... تمام.

 

 

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
الـ ه ـام 8

گاهی اوقات دلم می‌خواهد

کسی باشم که خودم را ببیند، گذری.

 

در مترو که میله را گرفته‌ام و خودم را توی شیشۀ پنجره نگاه می‌کنم، کسی باشم که نشسته روی صندلی و از پایین نگاهم می‌کند

در خیابان و در آن لحظه‌ای که دارم با گوشی صحبت می‌کنم، آن کسی باشم که از روبرو می‌آید و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به روبرویش و راهش را می‌رود

در فروشگاه و آن لحظه‌ای که یک بلوز بافت فیروزه‌ای چشمم را گرفته و دارم براندازش می‌کنم، کسی باشم که پشت در اتاق پرو منتظر است و نگاهی به من می‌کند و نگاهی به در بستۀ اتاق پرو

در دانشگاه که از پیش استادم برگشته‌ام و فکری‌ام، کسی باشم که پایان‌نامۀ صحافی‌شده‌اش زیر بغلش است و نگاهش به من میفتد و رد می‌شود

در خوابگاه که پشت میز نشسته‌ام و دارم چیزی تایپ می‌کنم، کسی باشم که تخت روبرویی نشسته و از پشت کتابش نگاهم می‌کند

 

گاهی دلم می‌خواهد خودم را از بیرون ببینم

با خودم از بیرون مواجه شوم

با خودم طرف شوم

حتی قدر یک عبور...

 

در شهر

۱۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۱
الـ ه ـام 8

چند روز بود که با آقاجان، درست و حسابی صحبت نکرده‌ بودم؛ یعنی یا وقتی زنگ می‌زد خواب بودم سر شب از خستگی و بی‌حالی، یا آنقدر صدایم بد بود و گرفته، که می‌دانستم نگرانش می‌کند و جواب نمی‌دادم... (باید الهام‌شناس باشی تا بدانی الهام اگر جواب تلفن آقاجانش را ندهد، یعنی چقدر حالش... )

چند روز بود که نمی‌شد با پرستو حرف بزنم؛ هی زنگ می‌زدم و دستش بند بود، هی زنگ می‌زد و دستم بند بود.

امروز از صبح زود، مشغول برگه صحیح کردن بودم؛ برگه صحیح کردن هم که نه، انشا خواندن و نظر نوشتن روی متن‌هایشان. (صحیح کردن به مراتب راحت‌تر است یعنی.)

به مدرسه رفتم و امیدوار بودم که بچه‌هایم روز خوبی برایم درست کنند و از آن انرژی ازلی که دارند، قدری هم به من بدهند؛ من، خانم معلمِ خستۀ بدحالی که از سلام دادنش فهمیدند، چیزی در چشم‌هایش سرجایش نیست... روحی... لبخندی انگار... نیست.

نگاهِ تخته کردم؛ با ماژیک آبی نوشته بودند:

WE LOVE MISS AZIMI

دلم غنج رفت؛ ولی گفتم چه روز بدی را برای دلبری از من انتخاب کرده‌اند این طفلک‌های معصوم...

چند نفری را صدا کردم تا انشای خوبشان را بخوانند؛ چه ذوقی می‌کنند برای خواندن...

اما... شیطنت‌هایشان زیاده از حد شد و من را که خسته بودم، نتوانست عصبانی کند و بدتر از آن، دلشکسته کرد. دقیقه‌های طولانی سکوت کردم و وقتی حواسشان به من جمع شد، فقط خواستم کتاب را بازکنند و درس دادم... بدون این که مثل قبل، واژه‌های چشم‌هایشان را یک به یک بخوانم... سرم را انداختم پایین و تند تند درس دادم...

بعد هم، رفتم جملۀ‌شان را دست‌کاری کردم. بین WE  و  LOVE  یک ابرو باز کردم و نوشتم DON’T  و آخر جمله نوشتم AT ALL . هیچ چیزی هم نگفتم، هیچ چیزی هم نگفتند.

کلاس که تمام شد، عکس همیشه، اول از همه خارج شدم. یکی‌شان بدو بدو آمد و از طرف همه عذرخواست. اما دلِ خانم معلم شکسته بود دیگر...

رفتم نمازخانه، نماز خواندم و حتی از غصه گریه کردم...

طفلک‌ها... چه می‌دانند کوه من با یک سنگریزه، ریزش می‌کند...

 

 

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
الـ ه ـام 8

خدا کند فردا یک خبر خوب بنویسم اینجا...

صبح زود باید از خوابگاه بزنم بیرون.

۵ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
الـ ه ـام 8