به غفلت عمر شد حافظ...
هر بار که مینشینم و فکر میکنم که این تنها فرصت زندگی من است و من دارم «چطور» سپریاش میکنم... پاک ناامید میشوم از خودم...
دقیقاً میدانم چه چیزهایی میتواند این حس را در من کمتر کند؛ مثلاً اگر دفاع کنم حتماً حس بهتری خواهم داشت و از این حس بیهودگی و مردگیام کم میشود...
اما چرا اینقدر همهچیز را یله کردهام، نمیدانم...
کاش یک تکانی میخوردم... نه یک سیلی محکم، یک نوازش بیدارکننده...