سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

فیروزه‌خانه‌ای نذر حضرت هشتم

سطرهای سفید

کافی‎ست نگاهی به سطرهایم بیندازی
تا روسفید شوند و
بال در بیاورند.

حتی شاید
روی گنبدت بنشینند و
- کبوترانه -
سلامم را به تو برسانند... .
____________________________________

کانال تلگرام سطرهای سفید:
https://telegram.me/satrhayesefid8

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

یک صفحه بود (که حرف‌حرفش تنم را لرزاند)

و خط آخرش نوشته بود (انگار که تیر آخر را بزند)

:

این‌وقت‌هاست که

هرلحظه
قلب آدم
از خواستن
و
نداشتن
هزار بار
پ ا ر ه پ ا ر ه
می شود..............................................................................................................................................................................................

۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
الـ ه ـام 8

جغرافی‌دانی به نام بارون می‌گوید: «نزد پاپوس‌ها، زبان بسیار فقیر است؛ هر قبیله‌ای زبان خودش را دارد و فرهنگ واژه‌های این مردمان رو‌ز به روز کاهش می‌یاید، زیرا پس از درگذشت هر یک از افراد قبیله چند واژه به نشانۀ سوگواری ممنوع اعلام می‌شود.» از این دیدگاه، ما داریم شبیه پاپوس‌ها می‌شویم...

/ بارت، رولان. نقد و حقیقت. ترجمۀ شیرین‌دخت دقیقیان. تهران: مرکز، 1380. ص 41.

 

 

 

 

 

(روزی که من بمیرم، چه واژه ای را از زبان حذف می کنند؟ من چه واژه‌ای را زیست می‌کنم که نبودم جهان را از آن خالی کند...؟)

۷ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۷
الـ ه ـام 8

تولستوی در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد:

«سرگرم تمیز کردن اتاقی بودم و همان‌طور که به دور و بر می‌چرخیدم، به کاناپه نزدیک شدم و یادم رفت که آیا آن را گردگیری کرده‌ام یا نه. از آن‌جایی که این گونه حرکات از روی عادت و به‌طور ناخودآگاه صورت می‌گیرند، غیرممکن بود واقعیت را به یاد آورم و اگر به راستی آن را گردگیری کرده بودم اما از یادم رفته بود، یا طور دیگری بگویم، اگر آن را به صورت ناخودآگاه انجام داده بودم، مثل این بود که اصلاً این کار از من سرنزده است. اگر شخص دیگری در آن لحظه رفتار مرا آگاهانه مشاهده می‌کرد، اثبات واقعیت اکنون کار آسانی بود، اما اگر زندگی بسیاری از افراد به همین صورت ناخودآگاه بگذرد و کسی آگاهانه شاهد آن نباشد، مانند این است که چنین افرادی هرگز در جهان حضور نداشته‌اند.»

 

 / قنادان، رضا. معنای معنا: نگاهی دیگر. تهران: مهرویستا، 1391.

 

 

 

(من می‌خواهم در جهان حضور داشته باشم... حتی می‌خواهم (به‌قول جلال) از پهنا عمر کنم... این تصور زندگیِ ناآگاهانه، تنم را لرزاند... خدایا مباد... مباد... مباد...)

۶ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۷
الـ ه ـام 8

کاش می‌شد آدم‌هایی جز خودم را هم زندگی کنم، حتی قدر یک روز، یک لحظه...

کاش می‌شد آن پیرزن مجاوری را زندگی کنم که تمام عمر بر سر عهد جوانی‌اش با تو مانده است و هر روز به دیدنت آمده است... ... که هر روز از خانه‌اش که تا خانۀ تو راه چندانی ندارد، راه می‌گیرد سمت تو... هر روز بعد از نماز صبح  پشت اذن دخول بست طوسی می‌ایستد به خواندن اجازه‌نامه‌اش... هر روز چند صفحه از ختم قرآنش را، که هدیه به امامِ همسایه‌اش است، در دارالاجابه می‌خواند و از دور سلام و ادبی تقدیم ضریح می‌کند و باز خمیده‌خمیده برمی‌گردد سمت خانه‌اش... خانه‌ای که می‌داند همین که سرش را زمین بگذارد، هتل بلندقامتی جایش قد علم می‌کند و جوانک بسازبفروش تازه‌به‌دوران‌رسیده، چشم‌انتظار همان روز است که هرازگاهی پیدایش می‌شود به احوال‌پرسی علی‌الظاهر...
بعد یک روز که ختم قرآن رسیده است به سورۀ «طه»، نفسش می‌گیرد و نگاهش به ضریح روبرویش، آخرین چشم‌انداز زندگی‌اش می‌شود...

 

زندگی به توان هشت

۱۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
الـ ه ـام 8

«نوشتن، بیرون جهیدن است از صفِ مردگان.»

 

/ کافکا

 

 

 

 

 

 

 

این جملۀ کافکا را که خواندم، این تصویر پیش چشمم آمد بیشتر از هرچیز...
(اما تصویر سختی است و خودم تاب دیدنش را ندارم که اینجا منتشرش کنم و هربار وب را باز می کنم، دلم بلرزد... )

۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۳
الـ ه ـام 8

چقدر تصورهایمان از «زمان»های این دنیا، واقعیست؟

وقتی می‌گویند شش ماه دیگر قرار است جواب کنکور بیاید، یا سه هفتۀ دیگر نوبت ام‌آرآی است، یا آخر سال وقت خالی کردن خانه و پیدا کردن خانۀ جدید است...

ما چقدر تصورمان از آن شش ماه، از آن سه هفته، از آن یک‌سال، دوسال و... واقعی‌ست؟

دوازده بار برگه‌های تقویمم را ورق بزنم؛ این تصورم از شش ماه است؟ بیست و یک‌بار بروم سر گاز و چایِ صبحانه را بگذارم؛ این تصورم از سه‌هفته است؟ یک‌بار دیگر در خیابان‌های شلوغ شهر دنبال ماهی قرمز و سیر و سماغ بگردم؛ این تصورم از یک‌سال است؟ ...

 آیا فکرِ آن شب‌هایی که صبح نمی‌شوند، آن لحظه‌هایی که شمرده نمی‌شوند و آن نفس‌هایی که در سینه حبس می‌شوند را می‌کنیم؟ هیچ پیش‌بینی منطقی از آن ضربه‌ای که سهمناک وارد می‌شود و در یک ثانیه قدر صدسال پیرمان می‌کند، داریم؟ آیا تصوری از زمان‌هایی که در هیچ ساعت و تقویمی شمرده نمی‌شوند، ولی سپری می‌شوند آن‌چنان حقیقی که تا ابد در خاطرمان جاودان می‌شوند، داریم؟ آیا شش‌ماه واقعاً شش‌ماه است و سه‌سال واقعاً سه‌سال؟

اصلاً... آیا وقتی صحبت از «زمان»ی در آینده می‌کنیم، در نظر می‌گیریم شاید هیچ‌وقت آن زمان را نبینیم؟... شاید هیچ‌وقت نتیجۀ کنکور را نبینیم و نفر بعدیِ ما که در صف انتظار ام‌آرآی است یک‌نفر زودتر به نوبتش برسد و صاحب‌خانه خیلی زودتر به خانۀ خالی‌اش برسد...

چرا...؟

۷ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۲
الـ ه ـام 8

«متأسفانه» اصلاً آدم اهل استرسی نیستم. قبل‌ترها خیلی بودم، خیلی. اما دو سالی می‌شود که همه چیزهای استرس‌زا برایم بی‌معنی‌تر از آن شده‌اند که آرامشم را برایشان متزلزل کنم. «متأسفانه» چون از همان وقت که استرسم کم شد، کیفیت همۀ آن چیزهای استرس‌زا پایین آمد؛ یعنی اگر آدمی بودم که کیفیت کارهایم بی و با استرس یکی بود، الآن جای خوشحالی بود. اما از دست دادن استرس برایم نتایج خوبی نداشت؛ حتی آن آرامشی که فکر می‌کردم از خلال بی‌استرسی دارم به دست می‌آورم، نوعی کسالت و بی‌حوصلگی و روحیۀ «به‌جهنم» بود. گاهی هم اگر منتظر خبر تعیین‌کننده و خاصی بودم، چنددقیقه‌ای و حداکثر چندساعتی دچار استرس می‌شدم و باز نتیجه هرچه می‌شد، برمی‌گشتم به همان آرامش خواب‌آلودگی قبل.

دیشب اما، همۀ استرسی که دوسال تمام از من دور بود، یکباره بر سرم ریخت؛ دست و پایم یخ کرده بود و از شدت ضعف نمی‌توانستم روی پا بایستم. سردردم تا سرگیجه رفته بود و قلبم فشرده شده بود و در نهایت عجز فقط می‌توانستم (و نمی‌خواستم) که گریه کنم. سرم را که به سجده گذاشتم، تازه یاد این نعمتی افتادم که مدت‌ها از دست داده بودمش: استرس! تازه یادم افتاد بارها گفته بودم که چقدر دلم می‌خواهد استرس بگیرم و بتوانم کارهایم را بهتر مدیریت کنم، استرس بگیرم که بعضی چیزها برایم «مهم» شوند. تازه یادم افتاد که این حال بد، نعمتی است که خواسته بودمش و هیچ‌چیز جز این نمی‌توانست از وضعیت فعلی بیرونم برهاند.

قدر استرس‌هایتان را بدانید که بعضی در آرزویش هستند : )

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۸
الـ ه ـام 8

شاید تا به حال از من چنین مطلبی را نشنیده باشی ولی حالا از قلمم بخوان . من عقده ندارم که از طول ، عمر درازی بکنم. مثلا شصت یا هفتاد سال درازی عمرم باشد. من میخواهم از پهنا عمر کنم. از عرض . یعنی ده سال دیگر عمر بکنم ولی بیشتر از پنجاه سال یک آدم عادی در آن ببینم و بشنوم و حس کنم خلاصه تجربه کنم.  تو این را تصدیق میکنی که من از سنی که دارم بسیار پیر ترم ... پیر شده ام ، شکسته شده ام ، دلمرده شده ام و موهایم سفید شده است.

/ نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد ، ص 43

 

راهمان

۱۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۶
الـ ه ـام 8

سؤال از معنای زندگی، با پرسش از هدف زندگی تفاوت می‌کند. به نظر می‌رسد تعبیر «هدف زندگی چیست؟» تعبیر درستی نباشد. هدف، آن چیزی است که انسان با اتخاذ یک روش و با استفاده از یک ابزار، می‌خواهد به آن برسد. ما انسان‌ها طوری هستیم که تمام ابزارها را به کار می‌بریم تا زندگی محفوظ بماند. زندگی برای انسان‌ها، غایت غایات است. چگونه آدم می‌تواند غیر از زندگی، هدفی را تصور کند؛ مگر این که مفروضات ایمانی را وارد کنیم و زندگی در جهان دیگر را هدف این زندگی بدانیم. البته در این حالت پا از دایرۀ پرسش فلسفی درباره زندگی بیرون گذاشته‌ایم.

بنابراین باید سؤال را این گونه مطرح کرد که معنادار شدن زندگی چگونه صورت می‌گیرد؛ یا زندگی معنادار چگونه زندگی‌ای است؟ انسان دچار دو نوع مشکل است که مانع «خود» شدن او می‌شود. انسان یا خود را چنان از غیر خود جدا می‌سازد که در خود محبوس می‌شود یا آن چنان به وسیلۀ عامل و اتوریته بیرونی از خود بیگانه می‌شود که «خود» نفی می‌شود. در از خودبیگانگی، یک اتوریته بیرونی خود را بر انسان تحمیل می‌کند و استقلال و آزادی که مقوم انسان است، از میان می‌رود. اما اگر یک «طلب» از بیرون انسان یا از خود باطنی او متوجه وی شود و انسان با کمال آزادی متوجه وی شود و آن طلب را انتخاب کند، در این صورت هر دو مشکل حل می‌شود. در این «خود» واقعی شدن، انسان، «معنای زندگی کردن» را پیدا می‌کند. البته لازم نیست که این طلب از هستی انسان بیرون باشد؛ بلکه کافی است بیرون از وضعیت کنونی انسان باشد؛ چون آن طلب به دنبال تغییر وضعیت انسان است.

با این وصف، زندگی‌های معنادار گوناگون و متفاوتی می‌تواند وجود داشته باشد که زندگی مؤمنانه یکی از آنهاست. البته اگر کسی تعبیر «برتری» نوعی از انواع زندگی معنادار بر دیگری را به کار برد، برای من مفهوم نیست. این نکته را نیز باید در نظر داشت که شخص در زندگی معنادار، «برای» دیگری زندگی نمی‌کند؛ بلکه باید گفت که معطوف به آن مطلوب و با آن مطلوب می‌زید. اگر کسی برای دیگری بزید، معنایش این است که نمی‌زید. در مساله ایثار و شهادت، انسان از زندگی دست می‌کشد و اینها خروج از موضوع است؛ چون بحث ما در باب زندگی معنادار بود.

زندگی پاره‌ای از عارفان، بالاتر از زندگی مؤمنانه است. در ایمان، تشخص خدا و انسان محفوظ است؛ ولی در عشق عارفانه، مسئله، مسئله اعتماد نیست و نمی‌توان از دین و ایمان حرف زد. هر کس در مورد معنادار بودن زندگی خود می‌تواند سخن بگوید. معیاری وجود ندارد که بتوان از معناداری زندگی دیگری سخن گفت.

 

 

/ مصطفی ملکیان، فصلنامه بازتاب اندیشه، شماره 23

لینک این مقاله در سایت نور

۹ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۷
الـ ه ـام 8

آدم‌ها

برای به دست آوردن هم، حاضرند چقدر هزینه کنند؟

برای از دست دادن هم، چقدر؟

آدم

باید برای رسیدن به ایده‌آلی که از او دور است، صبر و سعی کند؟

یا به همان خوبی که در دسترس و نزدیک است، رضایت دهد؟

 

همان که گفتم... کاش یک نفر بود که برای من «تصمیم» می‌گرفت، آن‌وقت من حاضر بودم هزارسال زندگی کنم... سخت‌ترین سختِ زندگی همین «انتخاب»ها هستند...

 

#خستگی... #بلاتکلیفی...

 

تاب تاب عباسی

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۸
الـ ه ـام 8