سطر شانزدهم رمضان 95
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآیَةٍ لَیَقُولَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُبْطِلُونَ
ذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ
و به راستی در این قرآن برای مردم از هر گونه مَثَلی آوردیم ، و چون برای ایشان آیه ای بیاوری ، آنان که کفر ورزیده اند حتماً خواهند گفت: «شما جز بر باطل نیستید.»
این گونه ، خدا بر دلهای کسانی که نمی دانند، مُهر می نهد. (ترجمه ی فولادوند)
روم – 58 و 59
***
گاهی که خیلی دلم می خواهد چیزی را که «می دانم» حق است، «بفهمم»، نمی توانم. آن وقت ها حس می کنم چیزی روی دلم را سرپوش گذاشته. و به این آیات که میرسم شک میکنم نکند اسم آن سرپوش «مُهر» باشد؟ و آرزو می کنم آن نفهمیدن ها تنها به علت کمبود بهره ی هوشی باشد.
اگر قلبم «نخواهد بفهمد» درش را می بندی و دیگر «نمی خواهی بفهمد». خانه ی توست و کلیدش هم با توست. شاید حتی حضور غیر و نامحرم را هم در خانه ات تاب بیاوری، اما لجاجت در نافهمی مستاجرت را، نه گمانم.
خیلی از چیزهایی که می خواهی، باب طبع دلِ دنیادیده و خدانشناسم نیست. هرجا هم که به خواسته ات برمی خورم، کمی دو دله می شوم، آخرش هم می بینم نه... با منطق لذتهای این دنیای من جور در نمی آید. نمی فهممش پس. پس تر، نمی گذاری بفهمم دیگر. و منطق لذتهای آن دنیا را، تعلیمم نمی دهی. که طفل گریزپا از مکتب بوده ام و هربار روی لوحم الف قامت یار کشیده ام به جای مشق درسهایم، و درِ مکتب را اگر ببندی به رویم، حق داری.
حالا هم حق داری در خانه ات را ببندی و مٌهر کنی. (مثل مغازه هایی که رسواییِ قرمز رویشان داد می زند : پلمب.) بعد هم که طبق معمول شکایت کنم، بگویی «تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم / از که می نالی و فریاد چرا می داری؟ » آن وقت من هم حق دارم بگویم « جز آستان توام در جهان پناهی نیست / سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست »
در قلبم را که قفل بزنی، خودت هم دیگر پایت را به آنجا نمی گذاری. من می مانم و یک عالمه شیرینی های فاسدشدنی که از این دنیا جمع کرده ام در دلم، و وقتی سربسته می مانند، کپک می زنند.
قلبم را داغ نافهمی نزن.
بازنشرِ سطر هشتم رمضان 91