آفتاب است نگاهت...
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ
روی نیمکت اتوبوس نشسته بودم؛ سرم توی گوشی بود. یکهو صدای جمعیتی آمد:
« لا اله الا الله... لا اله الا الله...»
همه یکدست مشکی پوشیده بودند و... کسی را روی دستهایشان می بردند... پارچۀ ترمه ای دورش پیچانده بودند و لا اله الا الله گویان، می بردندش...
معلوم است که یاد چه افتادم؛ یاد همۀ وقتهایی که این صحنه را در حرم دیده ام. یک خادم جلوی جمعیت حرکت می کرد و عده ای پشت سرش جنازه ای را بر دوش می کشیدند و... لا اله الا الله...
***
چه آرزوی دوریست که من را در حرم تشییع کنند... چه آرزوی دوری ست... آخ...
کاش جنازه ام را بطلبی روزی امام جان...
* ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب / بیدل
۹۴/۰۶/۲۳