سلام. من، «من» هستم.
من 25 سال دارم؛ یعنی 25 سال است که صبحها را شب میکنم و شبها را صبح، و تمام این لحظهها «من» بودهام. من 25 سال است که خودم هستم.
اما تمامِ این سالها، در پیِ تغییر بودهام. در پیِ برداشتن چیزی از این من و اضافه کردن چیز دیگری. دائم فکر میکردم، من اینطور نخواهم ماند. من عوض خواهم شد. انگار که خودم را الک میکردم، انگار که علامت سؤالی بودم برای تمامِ وقتهایی که چیزی آینه میشد و مرا به خودم برمیگرداند. همیشه روی یک نقطۀ لغزان بودم، نقطهای که مرا به قدمی پیش یا پس، میانداخت. مدتیست اما...
مدتیست اما احساس میکنم «من» به تمامی شکل گرفته است؛ روی یک نقطۀ ثابت ایستادهام و از این پس همین خواهم بود. وقتی ازدواج میکنم، وقتی مادر میشوم، وقتی مادرزن میشوم، وقتی مادربزرگ میشوم، وقتی دکتر میشوم، وقتی استاد میشوم، وقتی... همینی خواهم بود که هستم؛ الآن و در این نقطه.
نمیدانم رسیدن به این نقطه به این معناست، که من به آنچه میخواستم باشم، رسیدهام؛ یا نه، به هرحال وقتی ربع قرن میگذشت من به اینجا میرسیدم، در هر شرایط و حالی که بودم و هر «من»ی که ساخته بودم، در این زمان ناگهان متوقف میشد. هنوز نمیدانم...
اما حال خوبی دارد این سکون. اما نقطۀ خوبی است این توقف. اما احساس خوبی است «من» داشتن برای خود...
تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی
/ مولوی
* فکر میکنم لازم است موضوع جدیدی به موضوعات وب اضافه کنم و بیشتر از خودم و روزهایم بنویسم؛ پایم را در جوهر شب میگذارم و روی روزها پیادهروی میکنم.
آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم
سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چیزی نیست هست و نیستم
خاطرات رفته را چون خواب می بینم ولی
کاش در جایی به جز کابوس خود می زیستم
در مقامات تحیر جای استدلال نیست
عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم
آسیابی در مسیر رود عمرم! صبر کن
روزی از تکرار این بیهودگی می ایستم...
ضد - فاضل نظری